در مورد نهضت امام حسین (ع) سوالاتى مطرح است که روشن شدن علل قیام آن حضرت بستگى به پاسخ این سوالات دارد. سوالات چنین است:
1- آیا اگر یزید براى گرفتن بیعت از امام حسین (ع) به او فشار نمىآورد، باز هم او با حکومت یزید مخالفت مىکرد؟
2 - آیا اگر مردم کوفه امام حسین را به عراق دعوت نمىکردند، باز هم این قیام رخ مىداد؟
3- آیا این قیام و نهضت، یک اقدام حساب نشده و ناآگاهانه و یک انقلاب انفجارى بود از نوع قیامها انفجارهاى اجتماعى که امروز مادیها مطرح مىکنند؟ یا یک انقلاب آگاهانه و حساب شده بود؟
براى روشن شدن پاسخ این سوالات لازم است مقدمتاً یادآور شویم که برخلاف پدیدههاى طبیعى که معمولا تک ماهیتى هستند، پدیدههاى اجتماعى ممکن است چند ماهیتى باشند مثلا یک فلز نمىتواند در یک زمان، هم ماهیت طلا داشته باشد و هم ماهیت مس، ولى پدیدههاى اجتماعى مىتوانند در آن واحد چند بعد داشته باشند و عوامل مختلفى در پیدایش آنها موثر باشد. مثلا یک نهضت مىتواند داراى ماهیت عکس العملى باشد یعنى صرفاً یک عکس العمل باشد، و در عین حال ماهیت تهاجمى نیز داشته باشد و در صورت داشتن ماهیت عکس العملى، ممکن است در برابر یک جریان، عکس العمل منفى و در برابر جریان دیگر عکس العمل مثبت به شمار برود/
قیام امام حسین (ع) از این گونه پدیدهها بود و همه اینها در نهضت آن حضرت وجود داشت، زیرا عوامل مختلف در آن اثر داشت که ذیلا توضیح مىدهیم:
سه عامل یاد شده در زیر، در پیدایش این قیام و نهضت اثر داشت:
1- درخواست بیعت از امام حسین (ع) براى یزید و وارد آوردن فشار به آن حضرت به این منظور؛
2- دعوت مردم کوفه از امام حسین (ع) به عراق؛
3- عامل امر به معروف و نهى از منکر که امام حسین (ع) از روز نخست از مدینه با این شعار حرکت کرد/
اکنون هر کدام از اینها را توضیح مىدهیم تا ببینیم قیام امام حسین ع با توجه به هر یک از اینها چه ماهیتى داشته و سهم هر کدام از اینها در این انقلاب چقدر بوده است؟
از نظر زمانى، نخستین عامل، درخواست بیعت از امام حسین (ع) از طرف حکومت یزید و مخالفت آن حضرت با این بیعت است. چنانکه مورخان مىگویند، پس از مرگ معاویه در نیمه ماه رجب سال 60 هجرى (16)یزید به «ولید بن عتبه بن ابى سفیان»، حاکم مدینه، نوشت که از حسین بن على براى خلافت او بیعت بگیرد و به وى فرصت تأخیر در این کار را ندهد. با رسیدن نامه یزید، حاکم مدینه حسین بن على (ع) را خواست و موضوع را با او در میان گذاشت. حسین (ع) که از زمان حیات معاویه با ولیعهدى یزید بشدت مخالفت کرده بود، این بار نیز از بیعت سرباز زد. زیرا بیعت با یزید، نه تنها به معناى صحه گذاشتن بر خلافت شخص ننگینى مانند او بود، بلکه به معناى تأیید بدعت بزرگى همچون تاسیس رژیم سلطنتى بود که معاویه آن را پایه گذارى کرده بود. چند روز فشار از طرف حاکم مدینه ادامه داشت، ولى حسین بن على (ع) در برابر آن مقاومت مىکرد. بر اثر تشدید فشار، حضرت در 28 رجب با اعضاى خانواده و گروهى از بنى هاشم، مدینه را به سوى مکه ترک گفت و در سوم شعبان وارد این شهر شد/
انتخاب مکه از میان شهرهاى مختلف، به این دلیل بود که مکه، حرم امن بود، و علاوه بر آن موسم حج در پیش بود و با توجه به اجتماع قریب الوقوع حجاج در مکه، این شهر بهترین جا براى ابلاغ پیام امام و رساندن اهداف او به اطلاع مسلمانان بود/
نهضت امام حسین (ع) تا اینجا ماهیت عکس العملى داشت،آنهم عکس العمل منفى در برابر یک تقاضاى نامشروع، زیرا حکومت یزید از او با فشار و اصرار بیعت مىخواست و او خوددارى مىورزید؛ ولى در هر حال این موضوع روشن است که امام پیش از آنکه دعوت کوفیان پیش آید، در برابر فشار حکومت یزید، از خود مخالفت نشان داد و اگر دعوت آنان نیز نبود، باز امام با یزید بیعت نمىکرد/
امام حسین (ع) که در سوم شعبان وارد مکه شده بود، در این شهر اقامت گزید و به افشارى ماهیت ضد اسلامى رژیم وقت پرداخت. گزارش مخالفت امام حسین (ع) با خلافت یزید و اقامت او در مکه به عراق رسید، مردم کوفه که خاطره حکومت عدل على ع در حدود بیست سال پیش را در خاطر داشتند و آثار تعلیم و تربیت امیرمومنان (ع) در آن شهر بکلى از میان نرفته بود و هنوز یتیمهایى که على ع بزرگ کرده و بیوههایى که از آنها سرپرستى کرده بود، زنده بودند، دور هم گرد آمدند وبا ارزیابى اوضاع تصمیم گرفتند از اطاعت یزید سرباز زده از حسین بن على (ع) جهت رهبرى خود دعوت کنند و از او پیروى نمایند/
به دنبال این مذاکرات، سران شیعیان کوفه مانند: «سلیمان بن صرد»، «مسیب بن نجبه»، «رفاعة بن شداد بحلى»، «حبیب بن مظاهر» نامههایى به حضور امام حسین (ع) نوشتند و از او دعوت کردند به عراق برود و رهبرى آنان را در دست بگیرد. نخستین نامه در دهم ماه رمضان سال 60 هجرى به دست امام حسین (ع)رسید.(17)ارسال نامهها از طرف شخصیتها و گروههاى متعدد کوفى همچنان ادامه یافت به طورى که تنها در یک روز ششصد نامه به دست امام رسید و مجموع نامههایى که به تدریج مىرسید، بالغ بر دوازده هزار نامه گردید.(18)
امام حسین (ع) با توجه به این استقبال عظیم و سیل نامهها و تقاضاها، چون احساس وظیفه کرد که درخواست عراقیان را بپذیرد، عکس العمل مثبت نشان داد و پسر عموى خود، «مسلم بن عقیل» را به نمانیدگى خود به کوفه اعزام نمود تا اوضاع عراق را مطالعه کرده نتیجه را گزارش کند و اگر مردم کوفه عملا به آنچه نوشتهاند وفادارند، امام نیز رهسپار عراق گردد////
چنانکه ملاحظه مىشود، برخورد امام حسین (ع) با دعوت کوفیان عکس العمل مثبت بود و ماهیت اقدام حضرت ماهیت مثبت است و نوعى همکارى و تعاون با عراقیان به شمار مىرود. با توجه به آنچه گفته شد، روشن مىگردد که امام حسین (ع) در مکه از نظر خوددارى از بیعت یزید دیگر وظیفهاى به عهده نداشت چون در هر حال بیعت نکرده بود؛ اما دعوت کوفیان بعد تازهاى به قضیه داد و وظیفه تازهاى براى امام ایجاد کرد. گویى ارزیابى امام حسین (ع) این بود: حال که کوفیان با این همه اصرار و اشتیاق مرا دعوت کردهاند، به عراق بروم، اگر آنان به وعدههاى خود وفادار بودند که چه بهتر، و اگر چنین نبود، باز به مکه برگردم یا به یکى از مناطق اسلامى مىروم/
بدین ترتیب از نظر زمانى، خوددارى از بیعت یزید پیش از آن بود که اسمى از دعوت کوفیان به میان آید، و نخستین نامه کوفیان نیز در حدود چهل روز پس از اقامت امام حسین (ع) در مکه به دست آن حضرت رسید، بنابراین مسئله این نیست که چون امام از طرف مردم کوفه دعوت شده بود، با یزید بیعت نکرد، بلکه ابتدأاً از بیعت خوددارى کرد و سپس نامههاى کوفیان را دریافت داشت، یعنى اگر کوفهاى هم نبود و اگر مردمى هم او را دعوت نمىکردند، و اگر تمام اقطار زمین را بر او تنگ مىگرفتند، باز با یزید بیعت نمىکرد/
امام حسین (ع) از روز نخست از مدینه با شعار امر به معروف و نهى از منکر حرکت کرد. از این نظر، مسئله این نبود که چون از امام حسین (ع) بیعت خواستهاند و او بیعت نکرده، پس قیام مىکند، بلکه اگر بیعت هم نمىخواستند، باز قیام را لازم مىدانست. نیز مسئله این نبود که چون مردم کوفه از او دعوت کردهاند، قیام مىکند، زیرا دیدیم که حدود یک ماه و نیم بعد از خوددارى از بیعت بود که دعوت کوفیان آغاز شد. از این دیدگاه، منطقامام حسین (ع) منطق اعتراض و تهاجم بر حکومت ضد اسلامى بود، منطق او این بود که چون جهان اسلام را منکرات و فساد و آلودگى فراگرفته، و حکومت وقت به صورت سرچشمه فساد در آمده است، او به حکم مسئولیت شرعى و وظیفه الهى خود باید قیام کند/
چنانکه گفتیم این هر سه عامل در قیام و نهضت عظیم امام حسین (ع) نقش داشتند و هر کدام یک نوع تکلیف و وظیفه براى امام ایجاب مىکردند و موضع حضرت در برابر هر کدام، فرق مىکرد:
از نظر عامل اول، امام حسین حالت دفاعى داشت، زیرا از او بزور بیعت مىخواستند و او خوددارى مىورزید/
از نظر عامل دوم، حضرت موضع تعاون و همکارى داشت زیرا او را به همکارى دعوت کردند و او نیز پاسخ مثبت داد/
اما از نظر عامل سوم، او مهاجم و معترض و پرخاشگر بود، زیرا اگر هم از او بیعت نمىخواستند باز به حکومت هجوم برده، آن را غیر اسلامى مىخواند/
اکنون ببینیم در میان این عوامل سه گانه کدامیک ارزش بیشترى دارد؟
بى شک عامل اجابت دعوت مردم کوفه ارزشى بسیار دارد، زیرا حضرت در پاسخ مردمى که از اطاعت یزید سرپیچى نموده و او را براى رهبرى خود دعوت کرده بودند آمادگى خود را اعلام کرد، و اگر اوضاع و شرائط مساعد بود، اقدام به تشکیل حکومت اسلامى مىنمود. اما خوددارى حضرت از بیعت یزید ارزشى بیشتر دارد ؛ زیرا امام بارها اعلام کرد که به هر قیمت و در برابر هر گونه فشارى، با یزید بیعت نخواهد کرد و این امر، ایستادگى و مقاومت حضرت را در برابر زور و فشار نشان مىدهد ولى بیشترین ارزش را عامل سوم یعنى امر به معروف و نهى از منکر دارد، زیرا در اینجا اقدام حضرت نه جنبه عکسالعمل و دفاع داشت و نه جنبه همکارى و تعاون و اجابت دعوت، بلکه جنبه تهاجم و پرخاش و اعتراض داشت.
اگر دعوت مردم کوفه عامل اساسى بود، وقتى که خبر رسید که زمینه کوفه منتفى شده است، طبعاً امام دست از سخنان و مواضع خود برمى داشت و از ادامه سفر به سوى عراق صرفنظر مىکرد، اما مىبینیم داغترین خطبههاى امام حسین (ع) و شورانگیزترین و پرهیجانترین سخنان او، بعد از ماجراى شهادت حضرت مسلم است. از اینجا روشن مىگردد که امام حسین (ع) تا چه اندازه روى عامل امر به معروف و نهى از منکر تکیه داشت و تا چه حد نسبت به حکومت فاسد یزید مهاجم و پرخاشگر بود؟(19)
با توضیحاتى که تا اینجا دادیم پاسخ سوال اول و دوم که در آغاز این بحث مطرح کردیم روشن شد و مشخص گردید که اگر فرضاً یزید براى گرفتن بیعت از امام حسین (ع) فشار نمىآورد، باز هم او با حکومت یزید مخالفت مىکرد و نیز دانستیم که اگر دعوت کوفیان نبود بازهم این قیام رخ نمىداد. اینک براى آنکه پاسخ سوال سوم نیز روشن گردد ذیلا چند سند و گواه زنده را که نمایانگر میزان توجه امام حسین (ع) به وظیفه امر به معروف و نهى از منکر در این قیام و نهضت است، یادآورى مىکنیم:
امام حسین (ع) پیش از حرکت از مدینه، وصیتنامهاى خطاب به برادرش «محمد حنفیه» نوشت و طى آن علت قیام و نهضت خود را اصلاح امور امت اسلامى و امر به معروف و نهى از منکر، و زنده کردن سیره جدش پیامبر و پدرش على معرفى کرد. امام در این وصیتنامه پس از بیان عقیده خویش درباره توحید و نبوت و معاد، چنین نوشت: «...من، نه از روى خودخواهى و سرکشى و هوسرانى (از مدینه) خارج مىگردم، و نه براى ایجاد فساد و ستمگرى، بلکه هدف من از این حرکت، اصلاح مفاسد امت جدم و منظورم امر به معروف و نهى از منکر است و مىخواهم سیره جدم (پیامبر) و پدرم على بن ابیطالب را در پیش گیرم. هر کس در این راه به پاس احترام حق از من پیروى کند، راه خود را در پیش خواهم گرفت، تا خداوند میان من و این قوم داورى کند که او بهترین داوران است...»(20)
چنانکه مىبینیم امام در این وصیتنامه، انگیزه قیام خود را چهار چیز اعلام مىکند:
1- اصلاح امور امت؛
2- امر به معروف؛
3- نهى از منکر؛
4- پیروى از سیره جدش پیامبر و پدرش على (ع) و زنده کردن سیره آن دو بزرگوار/
امام حسین (ع) هنگام عزیمت به سوى عراق در منزلى بنام «بیضه» خطاب به سپاه «حر» خطبهاى ایراد کرد و طى آن انگیزه قیام خود را چنین شرح داد:
«مردم! پیامبر خدا (ص) فرمود: هر مسلمانى با سلطان ستمگرى مواجه گردد که حرام خدا را حلال شمرده و پیمان الهى را در هم مىشکند، با سنت و قانون پیامبر از در مخالفت در آمده در میان بندگان خدا راه گناه معصیت و عدوان و دشمنى در پیش مىگیرد، ولى او در مقابل چنین سلطانى، با عمل و یا با گفتار اظهار مخالفت نکند، برخداوند است که این فرد (ساکت) را به کیفر همان ستمگر (آتش جهنم) محکوم سازد/
مردم! آگاه باشید اینان(بنى امیه) اطاعت خدا را ترک و پیروى از شیطان را برخود فرض نمودهاند، فساد را ترویج و حدود الهى را تعطیل نموده، فئ را (که مختص به خاندان پیامبر) به خود اختصاص دادهاند و من به هدایت و رهبرى جامعه مسلمانان و قیام بر ضد این همه فساد و مفسدین که دین جدم را تغییر دادهاند، از دیگران شایسته ترم...»(21)
3- محو سنتها و رواج بدعتها
امام حسین (ع) پس از ورود به مکه نامهاى به سران قبایل «بصره» فرستاد و طى آن پس از اشاره به دوران خلفاى گذشته که در آن پیشوایان راستین اسلام را از صحنه سیاست کنار گذاشتند، و این پیشوایان براى جلوگیرى از اختلاف و تفرقه و به خاطر مصالح عالى اسلام این وضع را تحمل کردند، چنین نوشت:
«...اینک پیک خود را با این نامه به سوى شما مىفرستم. شما را به کتاب خدا و سنت پیامبر دعوت مىکنم، زیرا در شرائطى قرار گرفتهایم که سنت پیامبر بکلى از بین رفته و بدعتها زنده شده است. اگر سخن مرا بشنوید، شما را به راه راست هداست خواهم کرد. درود و رحمت و برکات خدا بر شما باد!»(22)
حسین بن على (ع) در راه عراق در منزلى بنام «ذى حسم» در میان یاران خود بپاخاست و خطبهاى بدین شرح ایراد نمود:
«پیشامد ما همین است که مىبینید. جداً اوضاع زمان دگرگون شده، زشتیها آشکار و نیکیها و فضیلتها از محیط ما رخت بر بسته است، و از فضیلتها جز اندکى مانند قطرات ته مانده ظرف آب باقى نمانده است. مردم در زندگى پست و ذلتبارى به سر مىبرند و صحنه زندگى، همچون چراگاهى سنگلاخ و کم علف، به جایگاه سخت و دشوارى تبدیل شده است/
آیا نمىبینید که دیگر به حق عمل نمىشود، و از باطل خوددارى نمىشود؟
در چنین وضعى که دارد که شخص با ایمان (از جان خود گذشته) مشتاق دیدار پروردگار باشد، در چنین محیط ذلتبار و آلودهاى، مرگ را جز سعادت و زندگى با ستمگران را جز رنج و آزردگى و ملال نمىدانم/
این مردم بردگان دنیا هستند، و دین لقلقه زبانشان مىباشد، حمایت و پشتیبانیشان از دین تا آنجا است که زندگیشان همراه با رفاه و آسایش باشد، و آنگاه که در بوته امتحان قرار گرفتند، دینداران کم خواهند بود.»(23)
براساس تفسیرى که امروز مادیها در مورد قیامهاى اجتماعى مىکنند، انفجار یک جامعه مانند انفجار یک دیگ بخار به هنگام بسته شدن دریچههاى اطمینان آن است که در این صورت، چه انسان بخواهد و چه نخواهد، به علت تراکم بخار، انفجار خود بخود رخ مىدهد، زیرا هنگامى که فشارها و تضادهاى طبقاتى افزایش یافت ظرفیت تحمل جامعه در برابر فشار و ستم لبریز مىگردد و قهراً انفجار به صورت یک پدیده طبیعى انجام مىگیرد. به تعبیر دیگر، قیام انفجارى در مقیاس کوچک مانند انفجار عقده یک فرد خشمگین و پرعقده است که هنگام لبریز شدن کاسه صبرش بى اختیار آنچه را در دل دارد بیرون مىریزد، گر چه بعداً پشیمان مىگردد/
با توجه به نمونه هایى از سخنرانیها و نامههاى امام حسین (ع) که یادآورى کردیم، بخوبى روشن مىشود که قیام این پیشواى بزرگ از این مقوله نبوده است، بلکه یک قیام آگاهانه و بر اساس احساس وظیفه و با توجه به تمام خطرات بوده است. امام حسین (ع) نه تنها خود، آگاهانه از شهادت استقبال کرد، بلکه مىخواست یارانش نیز شهادت را آگاهانه انتخاب کنند، به همین جهت شب عاشورا آنان را آزاد گذاشت که اگر خواستد، بروند، و اعلام کرد که هر کس تا فردا با او بماند، کشته خواهد شد. آنان نیز با توجه به همه اینها ماندن و شهادت را پذیرفتند/
بعلاوه از نظر مادیها در قیامهاى انفجارى، رهبران و شخصیتها چندان نقشى ندارند، بلکه نقش «ماما» را در تولد «نوزاد» به عهده دارند، و چون ظهور و بروز این گونه قیامها خارج از اختیار قهرمانان انقلاب است، فاقد هر نوع ارزش اخلاقى است در حالى که نقش رهبرى امام حسین (ع) در قیام کربلا بر احدى پوشیده نیست/
از آنچه پیرامون نقش امر به معروف و نهى از منکر در قیام امام حسین (ع) گفتیم روشن شد که علت اصلى قیام آن حضرت انحراف حکومت اسلامى از مسیر اصلى خود و به دنبال آن رواج بدعتها، از بین رفتن سنت پیامبر، گسترش فساد و آلودگى و منکرات و اعمال ضد اسلامى در جامعه آن روز بوده است/
اینک براى توضیح بیشتر، یادآورى مىکنیم که در آن زمان حکومت اسلامى و مقدرات مردم مسلمان به دست حزب ضد اسلامى و جاهلى بنى امیه افتاده بود. این حزب پس از سالها نبرد با پیامبر اسلام (ص) در فتح مکه به ظاهر اسلام آورد، اما کفر و نفاق خود را مخفى کرد و پس از رحلت پیامبر با قیافه ظاهراً اسلامى به فعالیت زیرزمینى پرداخت و بتدریج در دستگاه حکومت اسلامى نفوذ کرده کارهاى کلیدى را در دست گرفت، تا آنکه پس از شهادت امیر مومنان (ع) با قبضه حکومت توسط معاویه به اوج قدرت رسید/
گر چه سران و صحنه گردانان اصلى این حزب، مقاصد پلید خود را در جهت ضربت زدن به اسلام از داخل، و زنده کردن نظام جاهلیت، پنهان مىساختند اما هم مطالعه اقدامات و کارهاى آنان این معنا را بخوبى نشان مىداد، و هم گاهى در مجالسى که گمان مىکردند صحبتهاى آنجا به بیرون درز نمىکند، پرده از روى مقاصد خود بر مىداشتند چنانکه ابوسفیان که در رأس این حزب قرار داشت، روزى که عثمان (نخستین خلیفه از دودمان بنى امیه) به حکومت رسید و بنى امیه در خانه او اجتماع کردند و در را بستند، گفت: غیر از شما کسى اینجا هست؟(آن روز ابوسفیان نابینا بوده است.) گفتند: نه، گفت:
اکنون که قدرت و حکومت به دست شما افتاده است آن را همچون گویى به یکدیگر پاس دهید و کوشش کنید که از دودمان بنى امیه بیرون نرود، من سوگند یاد مىکنم به آنچه به آن عقیده دارم که نه عذابى در کار است و نه حسابى، نه بهشتى است و نه جهنمى و نه قیامتى! (24)
نیز همین ابوسفیان در دوران حکومت عثمان روزى از احد عبور مىکرد، بالگد به قبر «حمزه بن عبدالمطلب»زد و گفت: چیزى که دیروز بر سر آن با شمشیر با شما مىجنگیدیم، امروز به دست کودکان ما افتاده است و با آن بازى مىکنند!(25)
معاویه بن ابى سفیان در زمان حکومت خود در یک شب نشینى با «مغیره بن شعبه» (یکى از استانداران خود) آرزوى خود را مبنى بر نابودى اسلام با وى در میان گذاشت، و این معنا توسط «مطرف»، پسر مغیره، فاش شد. مطرف مىگوید: با پدرم مغیره در «دمشق» مهمان معاویه بودیم. پدرم به کاخ معاویه زیاد تردد مىکرد و با او به گفتگو مىپرداخت و در بازگشت به اقامتگاهمان از عقل و درایت او یاد مىکرد و وى را مىستود، اما یک شب که از کاخ معاویه برگشت، دیدم بسیار اندوهگین و ناراحت است، فهمیدم حادثهاى پیش آمده که موجب ناراحتى او شده است/
وقتى علت آن را پرسیدم، گفت: پسرم! من اکنون از نزد پلیدترین مردم روزگار مىآیم! گفتم مگر چه شده است؟
گفت: امشب با معاویه خلوت کرده بودم، به او گفتم: اکنون که به مراد خود رسیدهاى و حکومت را قبضه کردهاى، چه مىشد که در این آخر عمرم با مردم با عدالت و نیکى رفتار مىکردى و با بنى هاشم این قدر بد رفتارى نمىنمودى، چون آنها بالاخره خویشان تو بوده و علاوه اکنون در وضعى نیستند که خطرى از ناحیه آنها متوجه حکومت تو گردد؟
معاویه گفت: «هیهات! هیهات! ابوبکر خلافت کرد و عدالت گسترى نمود و پس از مرگش فقط نامى از او باقى ماند. عمر نیز به مدت ده سال خلافت کرد و زحمتها کشید، پس از مرگش جز نامى از او باقى نماند. سپس برادر ما عثمان که کسى در شرافت نسب به پاى او نمىرسید، به حکومت رسید، اما به محض آنکه مرد، نامش نیز دفن شد. ولى هر روز در جهان اسلام پنج بار بنام این مرد هاشمى (پیامبر اسلام) فریاد مىکنند و مىگویند: «اشهد ان محمداً رسول الله». اکنون با این وضع (که نام آن سه تن مرده و نام محمد باقى مانده) چه راهى باقى مانده است جز آنکه نام او نیز بمیرد و دفن شود؟!»
این گفتار معاویه که به روشنى از کفر وى پرده بر مىدارد، زمانى که از طریق راویان حدیث به گوش «مامون» - خلیفه عباسى - رسید، او طى بخشنامهاى در سراسر کشور اسلامى دستور داد مردم معاویه را لعن کنند.(26)
اینها نشان مىدهد که حزب اموى چگونه در صدد نابودى اسلام بوده و یک حرکت ارتجاعى را رهبرى مىکرده است؟
یزید که در دامن چنین خانوادهاى پرورش یافته و با فرهنگ چنین حزبى بزرگ شده بود، به آیین اسلام که مىخواست بنام آن بر مردم حکومت کند، کمترین اعتقادى نداشت/
یزید جوانى ناپخته، شهوت پرست، خودسر، و فاقد دوراندیشى و احتیاط بود. او فردى بیخرد، بیباک، خوشگذران، عیاش، و کوتاه فکر بود/
یزید که پیش از رسیدن به حکومت اسیر هوسها و پایبند تمایلات افراطى خود بود، بعد از رسیدن به حکومت نیز نتوانست حداقل مثل پدر، ظواهر اسلام را حفظ کند، بلکه در اثر روح بى پروایى و هوسبازى که داشت، علنا مقدسات اسلامى را زیر پا مىگذاشت و در راه ارضاى شهوات خود از هیچ چیز فرو گذارى نمىکرد/
یزید علناً شراب مىخورد و تظاهر به فساد و گناه مىکرد، او وقتى در شب نشینیها و بزمهاى اشرافى مىنشست و به باده گسارى مىپرداخت، بى باکانه اشعارى بدین مضمون مىسرود:
«یاران هم پیاله من! برخیزید و به نغمههاى مطربان خوش آواز گوش دهید و پیالههاى شراب را پى در پى سربکشید و بحث و مذاکره علمى و ادبى را کنار بگذارید. نغمههاى (هوسانگیز) ساز و آواز، مرا از شنیدن «اذان» و نداى «الله اکبر» باز مىدارد و من حاضرم حوران بهشتى را (که نسیه است) با خم شراب (که نقد است) عوض کنم» (نقدمال ما و نسیه براى کسانى که به قیامت معتقدند)!(27)
و با این وقاحت به مقدسات اسلامى دهن کجى مىکرد!
او صراحتاً موضوع رسالت و نزول وحى بر حضرت محمد (ص) را انکار مىکرد و همچون جد خود ابوسفیان همه را پندارى بیش نمىداست، چنانکه پس از پیروزى ظاهرى بر حسین بن على (ع) ضمن اشعارى گفت:«هاشم با ملک و حکومت بازى کرده است، نه خبرى از عالم غیب آمده و نه وحیى نازل شده است»!!
آنگاه کینههاى دیرینه خود را از سرداران اسلام، که در جنگ بدر و زیر پرچم اسلام بستگان او را از دم شمشیر گذرانده بودند، یاد کرده کشتن امام حسین (ع) را تلافى آن ماجرا معرفى کرد و گفت: «کاش بزرگان ما که در بدر کشته شدند، امروز زنده بودند و مىگفتند: یزید دست مریزاد!»(28)
یک سال معاویه یزید را با لشگرى براى جنگ با رومیها فرستاد (گویا مىخواست وانمود کند که یزید تنها اهل بزم نیست، اهل رزم نیز هست!) و «سفیان بن عوف غامدى» را با وى همراه نمود. یزید در این سفر زن محبوب و مورد علاقه خود «ام کلثوم» را همراه مىبرد. سفیان پیش از یزید با لشگریان وارد سرزمین روم شد و بر اثر بدى آب و هوا سربازان مسلمان در محلى بنام «غذقذونه»(29)به تب و آبله مبتلا شدند/
یزید که در راه در منزلى بنام «دیرمران»(30) در کنار «ام کلثوم» به استراحت و عیش و نوش پرداخته بود، چون از این حادثه خبر یافت، گفت:
ما ان ابالى بما لاقت جموعهم بالغذقذونه من حمى و من موم
اذا اتکات على الانماط فى غرفبدیر مران عندى ام کلثوم
من که در دیرمران در میان غرفهها و بالشها تکیه زدهام وام کلثوم در کنار من است، باکى ندارم که سربازان مسلمان در غذقذونه دچار تب و آبله شوند و بمیرند!(31)
کسى که میزان دلسوزى او نسبت به نیروهاى رزمنده و جوانان کشور این مقدار باشد، پیداست که اگر مقدرات کشور را در دست بگیرد، چه به روزگار امت اسلامى مىآورد؟!
درباریزید مرکز انواع فساد و گناه شده بود. آثار شوم فساد و بى دینى دربار او در جامعه چنان گسترش یافته بود که در دوران حکومت کوتاه مدت او، حتى محیط مقدسى همچون «مکه» و «مدینه» نیز آلوده شده بود.(32)
یزید سرانجام جان خود را در راه هوسرانى از دست داد و افراط در شرابخوارى سبب مسمومیت و مرگ وى گردید.(33)
«مسعودى»، یکى از مورخان نامدار اسلامى، مىگوید: یزید در رفتار با مردم روش فرعون را در پیش گرفته بود و بلکه رفتار فرعون از او بهتر بود!(34)
شواهد و مدارک فساد و آلودگى یزید و زندگى ننگین و حکومت پلید وى به قدرى زیاد است که طرح همه آنها از حدود این بحث فشرده خارج است و گمان مىکنیم آنچه گفته شد براى معرفى چهره پلید او کافى باشد/
از اینها گذشته یزید اصولا بر اساس تعلیمات مسیحیت پرورش یافته بود و یا حداقل به مسیحیت تمایل داشت/
استاد «عبدالله علائلى» با اشاره به این معنا مىنویسد:
«شاید عجیب به نظر آید اگر تربیت یزید را تربیت مسیحى بدانیم به طورى که از تربیت اسلامى و آشنایى با فرهنگ و تعلیمات اسلامى دور بوده باشد، و شاید خواننده تا حد انکار از این معنا تعجب کند، ولى اگر بدانیم که یزید از طرف مادر از قبیله «بنى کلب» بود که پیش از اسلام دین مسیحى داشتند، تعجب نخواهیم کرد،زیرا از بدیهیات علم الاجتماع این است که ریشه کن ساختن عقاید یک ملت که اساس خویها و خصلتها و ارزشهاى اجتماعى و سرچشمه افکار و عادات و فرهنگ عمومى آنهاست، نیازمند گذشت زمانى طولانى است/
تاریخ به ما مىگوید: یزید تا زمان جوانى در این قبیله پرورش یافته بود و این به آن معنا است که وى دوران تربیت پذیرى و شکلگیرى شخصیت خود را که مورد توجه مربیان است، در چنین محیطى گذارنده بود و با این تربیت، علاوه بر تاثیرپذیرى از مسیحیت، خشونت با دیه و سختى طبیعت صحرا نیز با سرشت او در هم آمیخته بود/
بعلاوه به نظر گروهى از مورخان، از آن جمله «لامنس» مسیحى در کتاب «معاویه» و کتاب «یزید»، بعضى از استادان یزید از مسیحیان شام بودهاند، و آثار سؤ چنین تربیتى در مورد کسى که مىخواست زمامدار مسلمانان باشد بر کسى پوشیده نیست. «علائلى» آنگاه مىگوید: «اینکه یزید «اخطل»، شاعر مسیحى را واداشت که انصار را هجو کند و نیز سپردن تربیت پسرش به یک نفر مسیحى که مورخان به اتفاق آن را نقل کردهاند، ریشه در همین تربیت مسیحى وى داشت.»(35)
به گواهى تاریخ، خود یزید گرایش خود را نسبت به مسیحیت کتمان نمىکرد، بلکه علنا مىگفت:
فان حرمت على دین احمد فخدها على دین المسیح بن مریم
:اگر شراب در دین احمد (پیامر اسلام ) حرام است , تو آن را بر دین مسیح بگیر (و بیا شام ) (1.اصولاً باید توجه داشت که دولت روم در دربار بنى امیه نفوذ داشت و برخى از مسیحیان روم در دربار شام مستشار بودند, چنانکه به تصریح مورخان , یزید هنگام حرکت امام حسین ـ علیه السلام ـ به سمت کوفه , به توصیه ء<سرجون > رومى <2<عبیدالله بن زیاد> را که تا آن موقع والى <بصره > بود, (با حفظ سمت ) به حکومت کوفه منصوب کرد, و تا آن موقع حاکم کوفه از طرف یزید<نعمان بن بشیر> بود(3اینک که چهرهء پلید یزید و کفر و دشمنى او با اسلام روشن گردید, بخوبى به علت قیام امام حسین ـ علیه السلام ـ بر ضد حکومت او پى مى بریم و بروشنى در مى یابیم که حکومت یزید نه تنها از این نظر که آغاز گر بدعت رژیم سلطنتى موروثى در اسلام بود, بلکه از نظر بى لیاقتى شخص وى نیز از نظر امام حسین ـ علیه السلام ـ نا مشروع بود, بنابر این با توجه به اینکه با مرگ معاویه موانع زمان او بر طرف شده بود, وقت آن رسیده بود که امام حسین اعلان مخالفت کند و اگر امام حسین ـ علیه السلام ـ با یزید بیعت مى کرد, این بیعت بزرگترین حجت مشروعیت حکومت یزید به شمار مى آمد
علت مخالفت امام حسین ـ علیه السلام ـ, در بیانات و نامه هاى آن حضرت بخوبى به چشم مى خورد. در همان نخستین روزهایى که حسین بن علیه ـ علیه السلام ـ در مدینه براى اخذ بیعت در فشار بود, در پاسخ ولید که پیشنهاد بیعت با یزید را مطرح کرد, فرمود: اینک که مسلمانان به فرمانروایى مانند یزید گرفتار شده اند باید فاتحهء اسلام را خواند (4و ضمن در پاسخ نامه هاى دعوت کوفیان , ویژگیهاى زمامدار مسلمانان را چنین بیان کرد
<... امام و پیشواى مسلمانان کسى است که به کتاب خدا عمل نموده , و راه قسط و عدالت را در پیش گیرد و از حق پیروى کرده و با تمام وجود خویش مطیع فرمان خدا باشد>(5
سومین امام معصوم، در سوم (یا چهارم) شعبان سال چهارم هجرى در شهر مدینه دیده به جهان گشود. او دومین ثمره پیوند فرخنده على (ع) و حضرت فاطمه دختر پیامبر اسلام (ص) بود/
حسین بن على در دوران عمر خود به شجاعت و آزادگى و ایستادگى در برابر ظلم و ستم شهرت داشت.
حسین بن على (ع) مدت شش سال از دوران کودکى خود را در زمان جد بزرگوار خود سپرى کرد و پس از آن حضرت، مدت سى سال در کنار پدرش امیرمومنان (ع) زندگى کرد و در حوادث مهم دوران خلافت ایشان به صورت فعال شرکت داشت. پس از شهادت امیر مومنان(در سال 40هجرى) مدت ده سال در صحنه سیاسى و اجتماعى در کنار برادر بزرگ خود حسن بن على (ع) قرار داشت و پس از شهادت امام حسن(ع) (در سال 50هجرى) به مدت ده سال، در اوج قدرت معاویه بن ابى سفیان، بارها با وى پنجه درافکند و پس از مرگ وى نیز در برابر حکومت پسرش یزید قیام کرد و در محرم سال 61 هجرى در سرزمین کربلا به شهادت رسید/
آخرین بخش زندگى امام حسین، یعنى دوران امامت آن حضرت، مهمترین بخش زندگى او به شمار مىرود و در این کتاب، بیشتر پیرامون همین بخش سخن خواهیم گفت/
حسین بن على ع از دوران نوجوانى که شاهد انحراف دسگاه حکومت اسلامى از مسیر اصلى خود بود، از موضعگیریهاى سیاسى پدر خود پیروى و حمایت مىکرد؛ چنانکه در زمان خلافت عمر بن خطاب، روزى وارد مسجد شد و دید عمر بر فراز منبر نشسته است، با دیدن این صحنه، بالاى منبر رفت و به عمر گفت: از منبر پدرم پایین بیا و بالاى منبر پدرت برو!
عمر که قافیه را باخته بود، گفت: پدرم منبر نداشت! آنگاه او را در کنار خود نشانید، و پس از آنکه از منبر پایین آمد، او را به منزل خود برد و پرسید: این سخن را چه کسى به تو یاد داده است؟ او پاسخ داد: هیچ کس!(1)
حسین بن على (ع) در دوران خلافت پدرش، امیرمومنان ع،در صحنههاى سیاسى و نظامى در کنار آن حضرت قرار داشت. او در هر سه جنگى که در این دوران براى پدر ارجمندش پیش آمد، شرکت فعال داشت.(2)
در جنگ جمل فرماندهى جناح چپ سپاه امیر مومنان (ع) به عهده وى بود(3) و در جنگ صفین، چه از راه سخنرانیهاى پرشور و تشویق یاران على (ع) جهت شرکت در جنگ، و چه از رهگذر پیکار با قاسطین، نقشى فعال داشت (4)در جریان حکمیت نیز یکى از شهود این ماجرا از طرف على (ع) بود.(5)
حسین بن على (ع) پس از شهادت على (ع) در کنار برادر خویش، رهبر و پیشواى وقت، حسن بن على ع قرار گرفت، و هنگام حرکت نیروهاى امام مجتبى ع به سمت شام، همراه آن حضرت در صحنه نظامى و پیشروى به سوى سپاه شام حضور داشت، و هنگامى که معاویه به امام حسن (ع) پیشنهاد صلح کرد، امام حسن، او و عبدالله بن جعفر را فراخواند و درباره این پیشنهاد، با آن دو به گفتگو پرداخت (6)و بالاخره پس از متارکه جنگ و انعقاد پیمان صلح، همراه برادرش به شهر مدینه بازگشت و همانجا اقامت گزید.(7)
در زمان امام حسین (ع) انحراف از اصول و موازین اسلام، که از «سقیفه» شروع شده و در زمان عثمان گسترش یافته بود، به اوج خود رسیده بود. در آن زمان معاویه که سالها از سوى خلیفه دوم و سوم به عنوان استاندار در منطقه شام حکومت کرده و موقعیت خود را کاملا تثبیت کرده بود، بنام خلیفه مسلمین سرنوشت و مقدرات کشوراسلامى را در دست گرفته حزب ضد اسلامى اموى را بر امت اسلام مسلط ساخته بود و به کمک عمال ستمگر و یغماگر خود مانند: زیاد بن ابیه، عمرو بن عاص، سمرة بن جندب و... حکومت سلطنتى استبدادى تشکیل داده، چهره اسلام را وارونه ساخته بود/
معاویه از یک سو، سیاست فشار سیاسى و اقتصادى را در مورد مسلمانان آزاده و راستین اعمال مىکرد و با کشتار و قتل و شکنجه و آزار، و تحمیل فقر و گرسنگى بر آنان، از هر گونه اعتراض و جنبش و مخالفت جلوگیرى مىکرد، و از سوى دیگر، با احیاى تبعیضهاى نژادى و رقابتهاى قبیلهاى در میان قبائل، آنان را به جان هم مىانداخت و از این رهگذر نیروهاى آنان را تضعیف مىکرد تا خطرى از ناحیه آنان متوجه حکومت وى نگردد، و از سوى سوم، به کمک عوامل مزدور خود با جعل حدیث و تفسیر و تاویل آیات قرآن به نفع خود، افکار عمومى را تخدیر کرده، و به حکومت خودش وجهه مشروع و مقبول مىبخشید/
این سیاست ضد اسلامى، به اضافه عوامل دیگر همچون ترویج فرقههاى باطل نظیر: جبریه و مرجئه که از نظر عقیدتى با سیاست معاویه همسو بودند، آثار شوم و مرگبار در جامعه به وجود آورده و سکوت تلخ و ذلتبارى را بر جامعه حکمفرما ساخته بود/
در اثر این سیاست شوم، شخصیت جامعه اسلامى مسخ و ارزشها دگرگون شده بود، به طورى که مسلمانان، با آنکه مىدانستند اسلام هیچ وقت اجازه نمىدهد آنان مطیع زمامداران بیدادگرى باشند که بنام دین بر آنها حکومت مىکنند، با این حال بر اثر ضعف و ترس و ناآگاهى، از زمامداران ستمگر پشتیبانى مىکردند. در اثر این سیاست، مسلمانان، بر خلاف منطق قرآن و تعالیم پیامبر (ص)، تبدیل به افرادى ترسو، سازشکار، و ظاهر ساز گشته بودند/
تاریخ این دوره از زندگى مسلمانان، پر از شواهدى است که نشان مىدهد این دگرگونى و انحراف فراگیر شده، جامعه اسلامى را با خود همرنگ ساخته بود/
اگر عکس العملى را که مسلمانان در برابر سیاست عثمان و عمال وى از خود نشان دادند، با روشى که در برابر سیاست معاویه در پیش گرفتند مقایسه کنیم، آثار شوم این سیاست شیطانى را در جامعه اسلامى بوضوع مشاهده مىکنیم، زیرا مسلمانان در برابر سیاست عثمان با قیام عمومى، عکس العمل نشان دادند؛ قیامى که بزرگترین شهرهاى اسلامى یعنى مدینه، مکه، کوفه، بصره، مصر و سایر شهرها و روستاها در آن شرکت داشتند؛ ولى با توجه به اینکه در زمان معاویه ظلم به مراتب بیشر، میزان قتل و تهدید زیادتر و گستردهتر؛ و محرومیت مسلمانان از حقوق و ثروت و درآمد خود آشکارتر بود، با این حال عکس العمل دسته جمعى در برابر رفتار ضد اسلامى معاویه دیده نمىشد، بلکه مردم کورکورانه در برابر معاویه مطیع و خاضع بودند. بلى گاه گاه اعتراضهاى پراکندهاى مثل مخالفت «حجر بن عدى» و «عمرو بن حمق خزاعى» و امثال آنها صورت یک جنبش عملى و عمومى در نمىآمد، بلکه شعله آن بسرعت خاموش مىگشت، زیرا حکومت وقت، سران جنبش را مىکشت و انقلاب را در نطفه خفه مىکرد و جامعه هیچ تکانى نمىخورد.(8)
ولى با وجود چنین وضع اسفناک و انفجارآمیزى که در زمان تسلط معاویه حکمفرما بود، بنابر ملاحظات فراوان، قیام و انقلاب مسلحانه در آن زمان نه مقدور بود و نه مفید. دو عامل زیر را مىتوان مهمترین موانع قیام امام حسین (ع) در زمان حکومت معاویه شمرد:
اگر حسین بن على (ع) در زمان معاویه قیام مىکرد، معاویه مىتوانست از پیمان صلحى که با امام حسن (ع) بسته و مورد تایید حسین بن على (ع) نیز قرار داشت، به منظور متهم ساختن حسین بن على (ع) بهره بردارى کند، زیرا همه مردم مىدانستند که امام حسن و امام حسین متهد شدهاند تا زمانى که معاویه زنده است سکوت کرده به حکومت او گردن نهند، حال اگر حسین (ع) بر ضد معاویه قیام مىکرد، امکان داشت معاویه او را شخصى فرصت طلب و پیمان شکن قلمداد کند/
البته مىدانیم که امام حسین (ع) پیمان معاهده خود را با معاویه، پیمانى لازم الوفأ نمىدانست؛ زیرا این پیمان از روى آزادى و میل و اختیار صورت نگرفته بود، بلکه پیمانى بود که تحت فشار و اجبار، و در شرائطى صورت گرفته بود که بحث و گفتگو فایدهاى نداشت، بعلاوه خود معاویه آن را نقض کرده و محترم نشمرده بود و خود را به رعایت آن ملزم نمىدانست، بنابراین چنین عهد و پمانى، اگر هم در اصل صحیح و معتبر بود، حسین بن على(ع) مقید به آن نبود، زیرا خود معاویه آن را زیر پا گذاشته و در نقض آن از هیچ کوششى فرو گذار نکرده بود، اما در هر حال معاهده صلح، مىتوانست دستاویز تبلیغاتى معاویه در برابر قیام احتمالى حسین (ع) قرار گیرد/
از طرف دیگر، باید دید در برابر قیام احتمالى او اجتماع چگونه قضاوت مىکرد؟
پیداست اجتماع زمان امام حسین ع - چنانکه گذشت - اجتماعى بود که حال قیام و انقلاب نداشت و شمشیر جهاد به آب عافیت شسته بود. طبعاً چنین اجتماعى عافیتطلبى خود را چنین توجیه مىکرد که حسین (ع) با معاویه پیمان بسته است و باید به آن وفا کند/
بنابراین اگر امام حسین (ع) در زمان معاویه قیام مسلحانه مىکرد، معاویه مىتوانست آن را به عنوان یک شورش غیر موجه و برخلاف مواد پیمان صلح بین طرفین معرفى کند و چون جامعه آن روز چنانکه گفتیم - جامعهاى بود که حال قیام و انقلاب نداشت، طبعا منطق معاویه را تایید مىکرد/
قیام امام حسین (ع) در زمان یزید، چنان پرشور و مهیج بود که خاطره آن در دلهاى مردم جاوید مانده است و چنانکه مشاهده مىکنیم پس از قرون متمادى، هنوز هم مردم، قهرمانان کربلا را براى خود نمونه و سرمشق قرار مىدهند و در ابراز قهرمانى و فداکارى از آنها الهام مىگیرند، ولى به گمان قوى اگر امام حسین (ع) در زمان معاویه قیام مىکرد، قیام او داراى چنین شور و حماسهاى نمىشد. راز این مطلب را باید در نفوذ و شیطنت و بازیگرى معاویه، و روش خاص او در حل و فصل مشکلات جستجو کرد/
گر چه معاویه عملا اسلام را تحریف کرده، حکومت اشرافى اموى را جایگزین خلافت ساده و بى پیرایه اسلامى ساخته و جامعه اسلامى را به یک جامعه غیر اسلامى تبدیل کرده بود، اما او این مطلب را بخوبى درک مىکرد که چون بنام دین و خلافت اسلامى حکومت مىکند، نباید مرتکب کارهایى بشود که مردم آن را مبارزه با دین - همان دینى که بنام آن حکومت مىکند- تلقى نمایند، بلکه او لازم مىدید همیشه به اعمال خود، رنگ دینى بدهد تا اعمال وى با مقامى که دارد، سازگار باشد، و آن دسته از کارهایى را که مشروع جلوه دادن آنها مقدور نیست در خفا انجام دهد/
پارهاى از اسناد و شواهد تاریخى نشان مىدهد که معاویه فردى بیدین بوده و به هیچ چیز اعتقاد نداشته است؛ به طورى که «مغیره بن شعبه» معلوم الحال و بى بند و بار، از سخنانى که در بعضى از مجالس خصوصى معاویه، از خود وى شنیده بود، اظهار تاسف و اندوه کرده مىگفت:«معاویه خبیثترین افراد مردم است.»(9)
ولى با وجود اینها، همین روش معاویه در تظاهر به برخى از ظواهر دینى، درک ماهیت او را براى عامه مردم مشکل ساخته بود/
معاویه براى آنکه به منصب و مقام خود، رنگ مذهبى بدهد، از اوضاع و شرائط بخوبى بهره بردارى مىکرد. او از یک طرف خونخواهى عثمان را عنوان مىساخت و از طرف دیگر پس از جریان حکمیت و همچنین به واسطه صلح با امام حسن (ع) و بیعت مردم با وى، خود را در افکار عمومى شایسته خلافت قلمداد مىکرد/
بنابراین اگر امام حسین (ع) در زمان او قیامى مسلحانه به راه مىافکند، وى بسهولت مىتوانست آن را در افکار عمومى یک اختلاف سیاسى و کشمکش بر سر قدرت و حکومت معرفى کند، نه قیام حق در برابر باطل!
اما هیچ یک از این موانع باعث نمىشد که امام حسین (ع) در برابر بدعتها و بیدادگریهاى بى شمار معاویه سکوت کند، بلکه او در آن شرائط پرخفقان که کسى جرات اعتراض نداشت، تا آنجا که در توان داشت، در برابر مظالم معاویه به مبارزه و مخالفت برخاست. در اینجا سه مورد از مبارزات امام حسین (ع) با حکومت معاویه را به عنوان نمونه مورد بررسى قرار مىدهیم:
در دوران ده ساله امامت امام حسین (ع)، که آن حضرت در صحنه سیاسى با معاویه روبرو بود، نامههاى متعددى بین او و معاویه رد و بدل شده است که نشانه موضعگیرى سخت و انقلابى امام حسین (ع) در برابر معاویه است/
امام بدنبال هر جنایت و اقدام ضد اسلامى معاویه او را بشدت مورد انتقاد و اعتراض قرار مىداد. یکى از مهمترین این موارد، موضوع ولیعهدى یزید بود/
معاویه به دنبال فعالیتهاى دامنه دار خود به منظور تثبیت ولیعهدى یزید، سفرى به مدینه کرد تا از مردم مدینه، بویژه شخصیتهاى بزرگ این شهر که در رأس آنان امام حسین (ع) قرار داشت، بیعت بگیرد. او پس از ورود به این شهر، با «حسین بن على (ع)» و «عبدالله بن عباس» دیدار کرد و طى سخنانى موضوع ولیعهدى یزید را پیش کشیده و کوشش کرد که موافقت آنان را با این موضوع جلب کند. حسین بن على (ع) در پاسخ سخنان وى با ذکر مقدمهاى چنین گفت:...تو در برترى و فضیلیت که براى خود قائلى، دچار لغزش و افراط شدهاى و با تصاحب اموال عمومى مرتکب ظلم و اجحاف گشتهاى. تو از پس دادن اموال مردم به صاحبانش خوددارى و بخل ورزیدى، و آنقدر آزادانه به تاخت و تاز پرداختى که از حد خود تجاوز نمودى، و چون حقوق حقداران را به آنان نپرداختى، شیطان به بهره کامل و نصیب اعلاى خود (در اغواى تو) رسید/
آنچه درباره کمالات یزید و لیاقت وى براى اداره امور امت اسلامى گفتى فهمیدم. تو یزید را چنان توصیف کردى که گویا شخصى را مىخواهى معرفى کنى که زندگى با او بر مردم پوشیده است و یا از غایبى خبر مىدهى که مردم او را ندیدهاند! و یا در این مورد فقط تو علم و اطلاع به دست آوردهاى! نه، یزید آنچنانکه باید خود را نشان داده و باطن خود را آشکار ساخته است. یزید را آنچنانکه هست معرفى کن! یزید جوان سگباز و کبوتر باز و بوالهوسى است که عمرش باساز و آواز و خوشگذرانى سپرى مىشود. یزید را این گونه معرفى کن و این تلاشهاى بى ثمر را کنار بگذار! گناهانى که تاکنون درباره این امت بر دوش خود بار کردهاى بس است، کارى نکن که هنگام ملاقات پروردگار، بار گناهانت از این سنگینتر باشد. تو آنقدر به روش باطل و ستمگرانه خود ادامه دادى و با بیخردى مرتکب ظلم شدى که کاسه صبر مردم را لبریز نمودى، اینک دیگر مابین مرگ و تو بیش از یک چشم بر هم زدن باقى نمانده است، بدان که اعمال تو نزد پروردگار محفوظ است و باید روز رستاخیز پاسخگوى آنها باشى...!(10)
در همان ایام یک سال «مروان بن حکم» که از طرف معاویه حاکم مدینه بود، به وى نوشت: عمرو بن عثمان گزارش کرده است که، «گروهى از رجال و شخصیتهاى عراق و حجاز نزد حسین بن على (ع) رفت و آمد مىکنند» و اظهار کرده است که، «اطمینان ندارد حسین قیام نکند.»
مروان در نامه خود اضافه مىکرد که: من در این باره تحقیق کردهام، طبق اطلاعات رسیده او فعلا قصد قیام و مخالفت ندارد، ولى اطمینان ندارم که در آینده نیز چنین باشد، اینک نظر خود را در این باره بنویسید/
معاویه، پس از دریافت این گزارش، علاوه بر پاسخ نامه مروان، نامهاى نیز به این مضمون به حسین بن على(ع) نوشت:
«گزارش پارهاى از کارهاى تو به من رسیده است که اگر صحت داشته باشد من آنها را شایسته تو نمىدانم. سوگند به خدا هر کس پیمان و معاهدهاى ببندد، باید به آن وفادار باشد و اگر این گزارش صحت نداشته باشد، تو سزاوارترین شخص براى چنین وضعى هستى. اینک مواظب خود باش و به عهد و پیمان خود وفا کن. اگر با من مخالفت کنى با مخالفت روبرو مىشوى و اگر بدى کنى بدى مىبینى، از ایجاد اختلاف میان امت بپرهیز...»(11)
امام حسین (ع) در پاسخ او چنین نوشت:
اما بعد، نامه تو بدستم رسید، نوشتهاى که خبرهایى از من به گوش تو رسیده است که به گمان تو هیچ وقت زیبنده من نبوده و تو آنها را در خور شأن من نمىدانستهاى! باید بگویم تنها خدا است که انسان را به کارهاى نیک هدایت مىکند و توفیق اعمال خیر را به انسان مىدهد/
اما آنچه در باب من به گوش تو رسیده، یک مشت سخنان بى اساس است که چاپلوسان و سخن چینان تفرقه انداز و دورغ پرداز، از پیش خود ساخته و پرداختهاند. این گمراهان بیدین دروغ گفتهاند من نه تدارک جنگى بر ضد تو دیدهام و نه قصد خروج بر ضد تو داشتهام، ولى از اینکه بر ضد تو و بر ضد دوستان ستمگر و بى دین تو، که حزب ستمگران و برادران شیطانند، قیام نکردهام از خدا مىترسم/
آیا تو قاتل «حجربن عدى» و یارانش نبودى؟ قاتل کسانى که همه، از نمازگزاران و پرستندگان خداوند بودند؛ کسانى که بدعتها را ناروا شمرده و با آن سخت مبارزه مىکردند، و کارشان امر به معروف ونهى از منکر بود. تو پس از آنکه به آنان امان دادى و سوگندهاى اکید یاد کردى که به خاطر حوادث گذشته آزارشان نکنى، برخلاف امان و سوگند خود، آنان را ظالمانه کشتى، و با این کار، بر خدا گستاخى نموه، عهد و پیمان او را سبک شمردى.
آیا تو قاتل «عمرو بن حمق»، آن مسلمان پارسا که از کثرت عبادت چهره و بدنش تکیده و فرسوده شده بود، نیستى که پس از دادن امان و بستن پیمان -پیمانى که اگر به آهوان بیابان مىدادى، از قلههاى کوهها پایین مىآمدند - او را کشتى؟!
آیا تو نبودى که «زیاد» (پسر سمیه) را برادر خود خواندى و او را پسر ابوسفیان قلمداد کردى، در حالى که پیامبر فرموده است:«نوزاد به پدر ملحق مىگردد و زناکار باید سنگسار گردد»؟!
اى کاش جریان به همینجا خاتمه مىیافت، اما چنین نبود، بلکه پسر سمیه را پس از برادر خواندگى، بر ملت مسلمان مسلط ساختى و او نیز با اتکا به قدرت تو مسلمانها را کشت، دستها و پاهایشان را قطع کرد، و بر شاخههاى نخل به دار آویخت! اى معاویه تو عرصه را چنان بر مسلمانان تنگ ساختى که گویى تو از این امت، و این امت از تو نبودهاند!
آیا تو قاتل «حضرمى» نیستى که جرم او این بود که همین زیاد به تو اطلاع داد که «وى پیرو دین على است»، در حالى که دین على همان دین پسر عمویش پیامبر (ص) است و بنام همان دین است که اکنون تو براریکه حکومت و قدرت تکیه زدهاى! و اگر این دین نبود، تو و پدرانت هنوز در جاهلیت به سر مىبردید و بزرگترین شرف و فضیلت شما، رنج و مشقت دو سفر زمستانى و تابستانى به یمن و شام بود، ولى خداوند در پرتو رهبرى ما خاندان، شما را زا این زندگى نکبتبار نجات بخشید/
اى معاویه! یکى از سخنان تو این بود که در میان این امت ایجاد اختلاف و فتنه نکنم. من هیچ فتنهاى بزرگتر و مهمتر از حکومت تو بر این امت سراغ ندارم! دیگر از سخنان تو این بود که مواظب رفتار و دین خود، و امت محمد (ص) باشم. من (وقتى به وظیفه خود مىاندیشم و به دین خود و امت محمد (ص) نظر مىافکنم) وظیفهاى بزرگتر از این نمىدانم که با تو بجنگم، و این جنگ، جهاد در راه خدا خواهد بود، و اگر (به خاطر یک رشته عذرها) از قیام بر ضد تو خوددارى کنم از خدا طلب آمرزش مىکنم (چون ممکن است آن عذرها در پیشگاه خدا پذیرفته نباشد) و از خدا مىخواهم مرا به آنچه موجب رضا و خشنودى اوست، ارشاد و هدایت کند/
اى معاویه! دیگر از سخنان تو این بود که: اگر من به تو بدى کنم، با من بدى خواهى کرد و اگر با تو دشمنى کنم دشمنى خواهى نمود. باید بگویم: در این جهان نیکان و صالحان همواره با دشمنى بدکاران روبرو بودهاند، و من امیدوارم دشمنى تو زیانى به من نرساند و زیان بداندیشیهاى تو بیش از همه متوجه خودت گردد و اعمال تو را نابود سازد، پس هر قدر مىتوانى دشمنى کن!/
اى معاویه! از خدا بترس و بدان که گناهان کوچک و بزرگت همه در پرونده خدایى ثبت شده است. این را نیز بدان که خدا جنایات تو را که به صرف ظن و گمان مردم را مىکشى، و به محض اتهام، آنان را به حکومت رساندهاى، هرگز به دست فراموشى نخواهد سپرد/
تو با این کار، خود را به هلاکت افکندى، دین خود را تباه ساختى، و حقوق ملت را پایمال کردى، والسلام.(12)
یک (یا دو سال) پیش از مرگ معاویه که فشار و تضییقات نسبت به شیعیان از طرف حکومت وى به اوج شدت رسیده بود، امام حسین (ع) به حج مشرف شد و در حالى که «عبدالله بن عباس» و«عبدالله بن جعفر» آن حضرت را همراهى مىکردند، از «صحابه» و «تابعین» و بزرگان آن روز جامعه اسلامى که به پاکى و صلاح شهرت داشتند، و نیز عموم بنى هاشم خواست که در چادر او واقع در «منى» اجتماع کنند. بالغ بر هفتصد نفر از تابعین و دویست نفر از صحابه در چادر آن حضرت گرد آمدند. آنگاه امام بپاخاست و سخنانى به این شرخ ایراد کرد:
«دیدید که این مرد زورگو و ستمگر با ما و شیعیان ما چه کرد؟ من در اینجا مطالبى را با شما در میان مىگذارم، اگر درست بود، تصدیق، و اگر دروغ بود، تکذیب کنید. سخنان مرا بشنوید و گفتار مرا بنویسید؛ وقتى که به شهرها و میان قبائل خود برگشتید، با افراد مورد اعتماد و اطمینان در میان بگذارید و آنان را به رهبرى ما دعوت کنید، زیرا مىترسم این موضوع (رهبرى امت توسط اهل بیت) به دست فراموشى سپرده شود و حق نابود و مغلوب گردد.»
امام سپس فضیلتها و سوابق درخشان پدرش امیر مومنان (ع) و خاندان امامت را برشمرد و بدعتها و جنایتها و اعمال ضد اسلامى معاویه را تشریح کرد(13)و بدین وسیله یک حرکت عظیم تبلیغى را بر ضد حکومت پلید معاویه پدید آورد و زمینه را براى قیام فراهم ساخت/
«حسن بن على بن شعبه»، از دانشمندان بزرگ قرن چهارم، در کتاب «تحف العقول» خطبهاى را از امام حسین (ع)نقل کرده که محل و تاریخ ایراد آن روشن نیست، ولى قرائن و شواهد و محتواى خطبه نشان مىدهد که این همان خطبه است که حضرت در «منى» ایراد نموده است. ما به مناسبت بحث، ترجمه بخشهایى از این خطبه را در زیر مىآوریم:
اى رجال مقتدر! شما گروهى هستید که به دانش و نیکى و خیرخواهى شهرت یافتهاید، در پرتو دین خوا در دلهاى مردم، عظمت و مهابت یافتهاید، شرافتمند از شما حساب مىبرد و ضعیف وناتوان شما راگرامى مىدارد، و کسانى که با شما هم پایه و در جهاند بر آنها حق نعمتى ندارید شما را بر خود مقدم مىدارند...من بر شما، که (به سبب سوابق و ایمانتان) برگردن خدا منت مىنهید! مىترسم که از طرف خدا بر شما عذاب و گرفتارى فرود آید، زیرا شما به مقام بزرگى رسیدهاید که دیگران دارا نیستند و بر دیگران برترى یافتهاید، نیکان و پاکان را احترام نمىکنید، در صورتى که شما به خاطر خدا در میان مردم مورد احترام هستید/
شما به چشم خود مىبینید که پیمانهاى الهى را مىشکنند و با قوانین خدا مخالفت مىکنند، ولى بیم و هراسى به خود راه نمىدهید. از نقض عهد و پیمان پدرتان به هراس مىافتید، ولى به اینکه پیمانهاى رسول خدا شکسته یا خوار و بى مقدار گشته است هیچ اهمیت نمىدهید. افراد کور و لال و زمینگیر در کشور اسلامى بدون سرپرست و مراقبت ماندهاند و بر آنها رحم نمىشود، اما شما در خور موقعیت و منزلت خویش کارى نمىکنید، و با کسى هم که وظیفه خود را در این مورد انجام مىدهد یارى و همکارى نمىکنید، و با سازش و همکارى و مسامحه با ستمگران، خود را آسوده مىدارید. خداوند فرمان جلوگیرى از منکرات و بازداشتن مردم از آنها را داده است، ولى شما از آن غافلید. مصیبت شما عالمان امت از همه بیشتر است، زیرا موقعیت و منزلت عالمان دین مورد تعرض قرار گرفته است، و اى کاش این را مىدانستید.
زمام امور باید در دست کسانى باشد که عالم به احکام خدا و امین بر حلال و حرام او هستند و شما داراى این مقام بودید و از دستتان گرفتند، و هنگامى این مقام را از دست شما گرفتند که پیرامون حق پراکنده شدید، و با وجود دلیل روشن، در سنت پیامبر اختلاف ورزیدید. اگر در راه خدا مشکلات را تحمل کرده در برابر آزارها و فشارها شکیبایى از خود نشان مىدادید، زمام امور در قبضه شما قرار مىگرفت و همه امور زیر نظر شما اداره مىشد، ولى شما ستمگران را بر مقدرات خود مسلط ساختید و امور خدا(حکومت) را به آنها تسلیم کردید تا حلال و حرام را در هم آمیزند و در شهوات و هوسرانیهاى خود غوطه خورند. آنان را بر این مقام مسلط نساخت مگر گریز شما از مرگ و دلبستگیتان به زندگى چند روزه دنیا. شما با این کوتاهى در انجام وظیفه، ناتوان را زیر دست آنها قرار دادید تا گروهى را برده و مقهور خویش، و گروه دیگر را براى زندگى توام با شکست، بیچاره سازند، و به پیروى از اشرار، و در اثر گستاخى در پیشگاه خداوند جبار، در اداره حکومت، به میل و هواى خود رفتار کنند و دل به رسوایى و هوسرانى بسپارند/
در هر شهرى از شهرها، گویندهاى (مزدور را براى تبلیغ اهدافشان) برفراز منبر مىفرستند، و همه کشور اسلامى در قبضه آنهاست، و دستشان در همه جا باز است و مردم برده آنان و در اختیار آنان هستند، هر ستمى که بر این مردم بى پناه کنند، مردم نمىتوانند از خود دفاع کنند. دستهاى از این قوم، زورگو و معاندند که بر هر ناتوان و ضعیفى فشار مىآورند، و برخى دیگر فرمانروایانى هستند که به خداى زنده کننده و میراننده عقیدهاى ندارند/
شگفتا از این وضع! و چرا در شگفت نباشم در حالى که زمین در تصرف فردى ستمگر و دغلکار، و باجگیرى نابکار است که بر مومنان بى هیچ ترحم و دلسوزى حکمرانى مىکند! خدا در کشمکش میان ما حاکم، و او به حکم خود، بین ما داور است.
پروردگارا! این حرکت ما نه به خاطر رقابت بر سر حکومت و قدرت، و نه به منظور به دست آوردن مال دنیاست؛ بلکه به خاطر آن است که نشانههاى دین تو را به مردم نشان دهیم و اصلاحات را در کشور اسلامى اجرا کنیم تا بندگان ستمدیدهات از چنگ ظالمان در امان باشند و واجبات و احکام و سنتهاى تو اجرا گردد/
اینک (شما بزرگان امت) اگر مرا یارى نکنید ستمگران بر شما چیره مىگردند و در پى خاموش ساختن نور پیامبرتان مىکوشند....(14)
در همان ایام کاروانى از یمن که حامل مقدارى از بیت المال بود، از طریق مدینه، رهسپار دمشق بود. امام حسین (ع)با اطلاع از این موضوع، آن را ضبط کرد و در میان مستمندان بنى هاشم و دیگران تقسیم کرد و نامهاى بدین شرح به معاویه نوشت: «کاروانى از یمن از اینجا عبور مىکرد که حامل اموال و پارچهها و عطریاتى براى تو بود تا آنها را به خزانه دمشت سرازیر کنى و به خویشانت که تاکنون شکمها و جیبهاى خود را از بیت المال پر کردهاند، ببخشى، من نیاز به آن اموال داشتم، و آنها را ضبط کردم، والسلام»! معاویه از این اقدام سخت ناراحت شد و نامه تندى به امام نوشت. (15)
بى شک این اقدام امام حسین (ع) یک گام آشکار در جهت نامشروع معرفى نمودن حکومت معاویه و مخالفت صریح با وى به شمار مىرفت، و در آن شرائط هیچ کس جز آن حضرت، جرات چنین کارى را نداشت/
امام نهم که نامش «محمد» و کنیهاش «ابو جعفر» و لقب او «تقى» و «جواد» است، در ماه رمضان سال 195 ه'. ق در شهر «مدینه» دیده به جهان گشود.(1)
مادر او «سبیکه» که از خاندان «ماریه قبطیه» همسر پیامبر اسلام به شمار مىرود(2)، از نظر فضائل اخلاقى در درجه والایى قرار داشت و برترین زنان زمان خود بود(3)، به طورى که امام رضا - علیه السلام از او به عنوان بانویى منزه و پاکدامن و با فضیلت یاد مىکرد(4).
روزى که پدر بزرگوار امام جواد - علیه السلام - در گذشت، او حدود هشت سال داشت و در سن بیست و پنج سالگى به شهادت رسید(5) و در قبرستان قریش در بغداد در کنار قبر جدّش، موسى بن جعفر - علیه السلام - به خاک سپرده شد.
پیشواى نهم در مجموع دوران امامت خود با دو خلیفه عباسى یعنى «مأمون» (193 - 218) و «معتصم» (218 - 227) معاصر بوده است و هر دو نفر او را به اجبار از مدینه به بغداد احضار کردند و طبق شیوه سیاسى اى که مأمون در مورد امام رضا به کار برده بود، او را در پایتخت زیر نظر قرار دادند.
در خانواده امام رضا - علیه السلام - و در محافل شیعه، از حضرت جواد - علیه السلام -، به عنوان مولودى پرخیر و برکت یاد مىشد. چنانکه «ابو یحیاى صنعانى» مىگوید: روزى در محضر امام رضا - علیه السلام -، فرزندش ابو جعفر را که خردسال بود، آوردند. امام فرمود:«این مولودى است که براى شیعیان ما، با برکتتر از او زاده نشده است»(6).
گویا امام، به مناسبتهاى مختلف، از فرزند ارجمند خود با این عنوان یاد مىکرده و این موضوع در میان شیعیان و یاران امام رضا - علیه السلام - معروف بوده است، به گواه اینکه دو تن از شیعیان بنام «ابن اسباط» و «عبّاد بن اسماعیل» مىگویند: در محضر امام رضا - علیه السلام - بودیم که ابو جعفر را آوردند، عرض کردیم: این همان مولود پرخیر و برکت است؟ حضرت فرمود: «آرى، این همان مولودى است که در اسلام بابرکتتر از او زاده نشده است»(7).
باز «ابو یحیاى صنعانى» مىگوید: در مکه به حضور امام رضا - علیه السلام - شرفیاب شدم، دیدم حضرت موز را پوست مىکند و به فرزندش ابو جعفر مىدهد. عرض کردم: این همان مولود پرخیر و برکت است؟ فرمود:«آرى، این مولودى است که در اسلام مانند او، و براى شیعیان ما، با برکتتر از او زاده نشده است»(8).
شاید در بدو نظر تصور شود که مقصود از این حدیث این است که امام جواد از همه امامان قبلى براى شیعیان، با برکتتر بوده است، در حالى که چنین مطلبى قابل قبول نیست، بلکه بررسى موضوع و ملاحظه شواهد و قرائن، نشان مىدهد که ظاهراً مقصود از این حدیث این است که تولد حضرت جواد در شرائطى صورت گرفت که خیر و برکت خاصّى براى شیعیان به ارمغان آورد، بدین معنا که عصر امام رضا - علیه السلام - عصر ویژهاى بوده و حضرت در تعیین جانشین خود و معرفى امام بعدى، با مشکلاتى روبرو بوده که در عصر امامان قبلى، بى سابقه بوده است، زیرا از یک سو پس از شهادت امام کاظم - علیه السلام - گروهى که به «واقضیه» معروف شدند، براساس انگیزههاى مادى، امامت حضرت رضا (ع) را انکار کردند و از سوى دیگر امام رضا (ع) تا حدود چهل و هفت سالگى داراى فرزند نشده بود و چون احادیث رسیده از پیامبر حاکى بود که امامان دوازده نفرند که نه نفر آنان از نسل امام حسین خواهند بود، فقدان فرزند براى امام رضا - علیه السلام -، هم امامت خود آن حضرت، و هم تداوم امامت را زیر سؤال مىبرد و واقفیه این موضوع را دستاویز قرار داده امامت حضرت رضا - علیه السلام - را انکار مىکردند.
گواه این معنا، اعتراض «حسین بن قیاما واسطى» به امام هشتم در این مورد، و پاسخ آن حضرت است. «ابن قیاما» که از سران «واقفیه» بوده است(9)، طى نامهاى به امام رضا - علیه السلام - او را متهم به عقیمى کرد و نوشت: چگونه ممکن است امام باشى در صورتى که فرزندى ندارى؟!
امام در پاسخ نوشت: از کجا مىدانى که م داراى فرزندى نخواهم بود، سوگند به خدا بیش از چند روز نمىگذرد که خداوند پسرى به من عطا مىکند که حق را از باطل جدا مىکند(10).
این شگرد تبلیغى از طرف «حسین بن قیاما» (و دیگر پیروان واقفیه) منحصر به این مورد نبوده است، بلکه این معنا به مناسبتهاى مختلف و در موارد گوناگون تکرار مىشده و امام رضا - علیه السلام - همواره سخنان و دلائل آنان را رد مىکرده است(11)، تا آنکه تولد حضرت جواد به این سمپاشیها خاتمه داد و موضع امام و شیعیان که از این نظر در تنگنا قرار گرفته بودند، تقویت گردید و اعتبار و وجهه تشیّع بالا رفت(12).
وسوسههاى واقفیه و دشمنان خاندان امامت در این مورد، به حدى بود که حتى پس از ولادت حضرت جواد که واقفیه را خلع سلاح کرد، گروهى از خویشان امام رضا - علیه السلام - طبعاً بر اساس حسد ورزیها و تنگ نظریها - گستاخى را به جایى رساندند که ادعا کردند که حضرت جواد، فرزند على بن موسى نیست!!
آنان در این تهمت ناجوانمردانه و دور از اسلام، براى مطرح کردن اندیشههاى پنهانى خویش، جز شبهه عوام فریبانه عدم شباهت میان پدر و فرزند از نظر رنگ چهره! چیزى نیافتند و گندمگونى صورت حضرت جواد را بهانه قرار داده گفتند: در میان ما، امامى که گندمگون باشد وجود نداشته است ! امام هشتم فرمود: او فرزند من است. آنان گفتند: پیامبر اسلام (ص) با قیافهشناسى داورى کرده است(13)، باید بین ما و تو قیافه شناسان داورى کنند. حضرت (ناگزیر) فرمود: شما در پى آنان بفرستید ولى من این کار را نمىکنم، اما به آنان نگویید براى چه دعوتشان کردهاید//.
یک روز بر اساس قرار قبلى، عموها، برادران و خواهران حضرت رضا - علیه السلام - در باغى نشستند و آن حضرت، در حالى که جامهاى گشاده و پشمین بر تو و کلاهى بر سر و بیلى بر دوش داشت، در میان باغ به بیل زدن مشغول شد، گویى که باغبان است و ارتباطى با حاضران ندارد.
آنگاه حضرت جواد - علیه السلام - را حاضر کردند و از قیافه شناسان درخواست نمودند که پدر وى را از میان آن جمع شناسایى کنند. آنان به اتفاق گفتند: پدر این کودک در این جمع حضور ندارد، اما این شخص، عموى پدرش، و این، عموى خود او، و این هم عمه اوست، اگر پدرش نیز در اینجا باشد باید آن شخص باشد که در میان باغ بیل بر دوش گذارده است، زیرا ساق پاهاى این دو، به یک گونه است! در این هنگام امام رضا - علیه السلام - به آنان پیوست. قیافه شناسان به اتفاق گفتند: پدر او، این است!
در این هنگام على بن جعفر، عموى حضرت رضا از جا برخاست و بوسه برلبهاى حضرت جواد زد و عرض کرد: گواهى مىدهم که تو در پیشگاه خدا امام من هستى(14). بدین ترتیب بکبار دیگر توطئه و دسیسه مخالفان امامت براى خاموش ساختن نور خدا، با شکست روبرو شد و خداوند آنان را رسوا ساخت.
از آنجا که حضرت جواد نخستین امامى بود که در کودکى به منصب امامت رسید، طبعاً نخستین سؤالى که در هنگام مطالعه زندگى آن حضرت به نظر مىرسد، این است که چگونه یک نوجوان مىتواند مسئولیت حساس و سنگین امامت و پیشوایى مسلمانان را بر عهده بگیرد؟ آیا ممکن است انسانى در چنین سنى به آن حد از کمال برسد که بتواند جانشین پیامبر خدا باشد؟ و آیا در امتهاى پیشین چنین چیزى سابقه داشته است؟
در پاسخ این سؤالها باید توجه داشت: درست است که دوران شکوفایى عقل و جسم انسان معمولاً حد و مرز خاصى دارد که با رسیدن آن زمان، جسم و روان به حد کمال مىرسند، ولى چه مانعى دارد که خداوند قادر حکیم، براى مصالحى، این دوران را براى بعضى از بندگان خاص خود کوتاه ساخته، در سالهاى کمترى خلاصه کند. در جامعه بشریت از آغاز تاکنون افرادى بودهاند که از این قاعده عادى مستثنا بودهاند و در پرتو لطف و عنایت خاصى که از طرف خالق جهان به آنان شده است در سنین کودکى به مقام پیشوایى و رهبرى امتى نائل شدهاند.
براى اینکه مطلب بهتر روشن شود ذیلاً مواردى از این استثناها را یاد آورى مىکنیم:
1 - قرآن مجید درباره حضرت یحیى ورسالت او و اینکه در دوران کودکى به نبوت برگزیده شده است، مىفرماید: «ما فرمان نبوت را در کودکى به او دادیم»(15).
بعضى از مفسران کلمه «حکم» را در آیه بالا به معناى هوش و درایت گرفتهاند و بعضى گفتهاند: مقصود از این کلمه، «نبوت» است. مؤید این نظریه روایاتى است که در کتاب «اصول کافى» نقل شده است، از آن جمله، روایتى از امام پنجم وارد شده است که حضرت طى آن با تعبیر «حکم» در آیه مزبور، به «نبوت» حضرت یحیى در خردسالى استشهاد مىکند و مىفرماید: پس از در گذشت زکریا، فرزند او یحیى کتاب و حکمت را از او به ارث برد و این همان است که خداوند در قرآن مىفرماید: «یا یَحْیى خُذِ الْکَتابَ بِقُوّة وَ آتَیْناهُ الحُکْمَ صَبِیّاً»:«اى یحیى کتاب (آسمانى) را با نیرومندى بگیر، و ما فرمان نبوت را در کودکى به او دادیم»(16).
2 - با اینکه براى آغاز تکلم و سخن گفتن کودک معمولاً زمانى حدود دوازده ماه لازم است، ولى مىدانیم که حضرت عیسى - علیه السلام - در همان روزهاى نخستین تولد زبان به سخن گشود و از مادر خود (که به قدرت الهى بدون ازدواج باردار شده و نوزادى به دنیا آورده بود و به این جهت مورد تهمت و اهانت قرار گرفته بود) بشدت دفاع کرد و یاوههاى معاندین را با منطق و دلیل رد کرد، در صورتى که این گونه سخن گفتن و با این محتوا، در شأن انسانهاى بزرگسال است. قرآن مجید گفتار او را چنین نقل مىکند:
(عیسى) گفت: «بى شک من بنده خدایم، به من کتاب (آسمانى= انجیل) عطا فرموده و مرا در هر جا که باشم وجودى پربرکت قرار داده است، و مرا تا آن زمان که زندهام به نماز و زکات توصیه فرموده و (نیز مرا) به نیکى در حق مادرم سفارش کرده و جبار و شقى قرار نداده است»(17).
با توجه به آنچه گفته شد به این نتیجه مىرسیم که قبل از امامان نیز، مردان الهى دیگرى از این موهبت و نعمت الهى برخوردار بودهاند و این امر اختصاص به امامان ما نداشته است.
از برسى تاریخ زدگانى امامان استفاده مىشود که این مسئله در زمان خود آنان مخصوصاً عصر امام جواد - علیه السلام - نیز مطرح بوده و آنان هم با همین استدلال پاسخ دادهاند. به عنوان نمونه توجه شما را به سه روایت در این زمینه جلت مىکنیم:
1 - على بن اسباط، یکى از یاران امام رضا و امام جواد - علیهما السلام - مىگوید: روزى به محضر امام جواد رسیدم، در ضمن دیدار، به سیماى حضرت خیره شدم تا قیافه او را به ذهن خود سپرده، پس از بازگشت به مصر براى ارادتمندان آن حضرت بیان کنم(18).
درست در همین لحظه امام جواد - علیه السلام - که گویى تمام افکار مرا خوانده بود، در برابر من نشست و به من توجه کرد و فرمود: اى على بن اسباط! کارى که خداوند در مسئله امامت انجام داده، مانند کارى است که در مورد نبوت انجام داده است. خداوند درباره حضرت یحیى - علیه السلام - مىفرماید: «ما به یحیى در کودکى فرمان نبوت دادیم»(19).
و درباره حضرت یوسف - علیه السلام - مىفرماید: «هنگامى که او به حد رشد رسید، به او حکم (نبوت) و علم دادیم».(20)
و درباره حضرت موسى - علیه السلام - مىفرماید:«و چون به سن رشد و بلوغ رسید، به او حکم (نبوت) و علم دادیم»(21).
بنابر این همان گونه که ممکن است خداوند، علم و حکمت را در سن چهل سالگى به شخصى عنایت کند، ممکن است همان حکمت را در دوران کودکى نیز عطا کند(22).
2 - یکى از یاران امام رضا - علیه السلام - مىگوید: در خراسان در محضر امام رضا بودیم. یکى از حاضران به اما عرض کرد: سرور من، اگر (خداى نخواسته) پیش آمدى رخ دهد، به چه کسى مراجعه کنیم؟ امام فرمود: به فرزندم ابو جعفر(23). در این هنگام آن شخص سن حضرت جواد - علیه السلام - را کم شمرد، امام رضا - علیه السلام - فرمودند: خداوند عیسى بن مریم را در سنى کمتر از سن ابو جعفر، رسول و پیامبر و صاحب شریعت تازه قرار داد(24).
3 - امام رضا - علیه السلام - به یکى از یاران خود به نام «معمر بن خلاد» فرمود: «من ابو جعفر را در جاى خود نشاندم و جانشین خود قرار دادم، ما خاندانى هستیم که کوچکتران ما مو بمو از بزرگانمان ارث مىبرند»!(25)
اما بر رغم تمام آنچه در مورد امکان رسیدن به مناصب بزرگ الهى در سن خردسالى گفته شد، هنوز مشکل کوچکى سنّ حضرت جواد، نه تنها براى بسیارى از افراد عادى از شیعیان حل نشده بود، بلکه براى برخى از بزرگان و علماى شیعه نیز جاى بحث و گفتگو داشت. به همین جهت پس از شهادت امام رضا - علیه السلام - و آغاز امامت فرزند خردسالش، حضرت جواد، شیعیان - بویژه شیعیان عامى - با گرداب اعتقادى خطرناک و در نوع خود بى سابقهاى مواجه شدند و کوچکى سن آن حضرت به صورت یک مشکل بزرگ پدیدار گردید.
«ابن رستم طبرى»، از دانشمندان قرن چهارم هجرى، مىنویسد:
«زمانى که سنّ او (حضرت جواد) به شش سال و چند ماه رسید، مأمون پدرش را به قتل رساند و شیعیان در حیرت و سرگردانى فرو رفتند و در میان مردم اختلاف نظر پدید آمد و سنّ ابو جعفر را کم شمردند و شیعیان در سایر شهرها متحیر شدند»(26).
به همین جهت، شیعیان اجتماعاتى تشکیل دادند و دیدارهایى با امام جواد به عمل آوردند و به منظور آزمایش و حصول اطمینان از اینکه او داراى علم امامت است، پرسشهایى را مطرح کردند و هنگامى که پاسخهاى قاطع و روشن و قانع کننده دریافت کردند، آرامش و اطمینان یافتند.
مورخان در این زمینه مىنویسند: چون امام رضا - علیه السلام - در سال دویست و دو رحلت نمود، سنّ ابوجعفر نزدیک به هفت سال بود، ازینرو در بغداد و سایر شهرها در بین مردم اختلاف نظر پدید آمد. «ریّان بن صلت»، «صفوان بن یحیى»، «محمد بن حکیم»، «عبدالرحمن بن حجاج» و «یونس بن عبدالرحمن»، با گروهى از بزرگان و معتمدین شیعه، در خانه «عبدالرحمن بن حجاج»، در یکى از محلههاى بغداد به نام «برکه زلزل»(27) گرد آمدند و در سوک امام به گریه و اندوه پرداختند... یونس به آنان گفت: دست از گریه و زارى بردارید، (باید دید) امر امامت را چه کسى عهده دار مىگردد؟ و تا این کودک (ابوجعفر) بزرگ شود، مسائل خود را از چه کسى باید بپرسیم؟
در این هنگام «ریّان بن صلت» برخاست و گلوى او را گرفت و فشرد، و در حالى که به سر و صورت او مىزد، با خشم گفت: تو نزد ما تظاهر به ایمان مىکنى و شکّ و شرک خود را پنهامى مىدارى؟! اگر امامت او از جانب خدا باشد حتى اگر طفل یک روزه باشد، مثل پیرمرد صد ساله خواهد بود، و اگر از جانب خدا نباشد حتى اگر صد ساله باشد، چون دیگران یک فرد عادى خواهد بود، شایسته است در این باره تأمّل شود. در این هنگام حاضران به توبیخ و نکوهش یونس پرداختند (28).
و در آن موقع، موسم حج نزدیک شده بود. هشتاد نفر از فقها و علماى بغداد و شهرهاى دیگر رهسپار حج شدند و به قصد دیدار ابو جعفر عازم مدینه گردیدند، و چون به مدینه رسیدند، به خانه امام صادق - علیه السلام - که خالى بود، رفتند و روى زیرانداز بزرگى نشستند. در این هنگام عبداùََ بن موسى، عموى حضرت جواد، وارد شد و در صدر مجلس نشست. یک نفر بپا خاست و گفت: این پسر رسول خداست، هرکس سؤالى دارد از وى بکند. چند نفر از حاضران سؤالاتى کردند که وى پاسخهاى نادرستى داد!...(29) شیعیان متحیّر و غمگین شدند و فقها مضطرب گشتند و برخاسته قصد رفتن کردند و گفتند: اگر ابوجعفر مىتوانست جواب مسائل ما را بدهد، عبداùََ نزد ما نمىآمد و جوابهاى نادرست نمىداد!
در این هنگام درى از صدر مجلس باز شد و غلامى بنام «موفق» وارد مجلس گردید و گفت: این ابوجعفر است که مىآید، همه بپا خاستند و از وى استقبال کرده سلام دادند. امام وارد شد و نشست و مردم همه ساکت شدند. آنگاه سؤالات خود را با امام در میان گذاشتند و وقتى که پاسخهاى قانع کننده و کاملى شنیدند، شاد شدند و او را دعا کردند و ستودند و عرض کردند: عموى شما، عبداùََ چنین و چنان فتوا داد. حضرت فرمود: عمو! نزد خدا بزرگ است که فردا در پیشگاه او بایستى و به تو بگوید: با آنکه در میان امت، داناتر از تو وجود داشت، چرا ندانسته به بندگان من فتوا دادى؟!(30)
«اسحاق بن اسماعیل» که آن سال همراه این گروه بود، مىگوید:
من نیز در نامهاى ده مسئله نوشته بودم تا از آن حضرت بپرسم. در آن موقع همسرم حامله بود. با خود گفتم: اگر به پرسشهاى من پاسخ داد، از او تقاضا مىکنم که دعا کند خداوند بچهاى را که همسرم به آن آبستن است، پسر قرار دهد. وقتى که مردم سؤالات خود را مطرح کردند، من نیز نامه را در دست گرفته بپا خاستم تا مسائل را مطرح کنم. امام تا مرا دید، فرمود: اى اسحاق! اسم او را «احمد» بگذار؟ به دنبال این قضیه همسرم پسرى به دنیا آورد و نام او را «احمد» گذاشتم (31).
این دیدار و بحث و گفتگو و دیدارهاى مشابه دیگرى که با امام جواد - علیه السلام - صورت گرفت (32) مایه اطمینان و اعتقاد کامل شیعیان به امامت آن حضرت گردید و ابرهاى تیره ابهام و شبه را از فضا فکر و ذهن آنان کنار زد و خورشید حقیقت را آشکار ساخت.
چنانکه گفته شد، از آنجا که امام جواد نخستین امامى بود که در خردسالى به منصب امامت رسید (33)، حضرت مناظرات و بحث و گفتگوهایى داشته است که برخى از آنها بسیار پر سر و صدا و هیجانانگیز و جالب بوده است. علت اصلى پیدایش این مناظرات این بود که از یک طرف، امامت او به خاطر کمى سن براى بسیارى از شیعیان کاملاً ثابت نشده بود (گرچه بزرگان و دانایان شیعه بر اساس عقیده شیعه هیچ شک و تردیدى در این زمینه نداشتند) ازینرو براى اطمینان خاطر و به عنوان آزمایش، سؤالات فراوانى از آن حضرت مىکردند.
از طرف دیگر، در آن مقطع زمانى، قدرت «معتزله» افزایش یافته بود و مکتب اعتزال به مرحله رواج و رونق گام نهاده بود و حکومت وقت در آن زمان از آنان حمایت و پشتیبانى مىکرد و از سلطه و نفوذ خود و دیگر امکانات مادى و معنوى حکومتى، براى استوارى و تثبیت خط فکرى آنان و ضربه زدن به گروههاى دیگر و تضعیف موقعیت و نفوذ آنان به هر شکلى بهره بردارى مىکرد. مىدانیم که خط فکرى اعتزال در اعتماد بر عقل محدود و خطاپذیرى بشرى افراط مىنمود: معتزلیان دستورها و مطالب دینى را به عقل خود عرضه مىکردند و آنچه را که عقلشان صریحاً تأیید مىکرد مىپذیرفتند و بقیه را رد و انکار مىکردند و چون نیل به مقام امامت امّت در سنین خردسالى با عقل ظاهر بین آنان قابل توجیه نبود، سؤالات دشوار و پیچیدهاى را مطرح مىکردند تا به پندار خود، آن حضرت را در میدان رقابت علمى شکست بدهند!
ولى در همه این بحثها و مناظرات علمى، حضرت جواد (در پرتو علم امامت) با پاسخهاى قاطع و روشنگر، هرگونه شک و تردید را در مورد پیشوایى خود از بین مىبرد و امامت خود و نیز اصل امامت را تثبیت مىنمود. به همین دلیل بعد از او در دوران امامت حضرت هادى (که او نیز در سنین کودکى به امامت رسید) این موضوع مشکلى ایجاد نکرد، زیرا دیگر براى همه روشن شده بود که خردسالى تأثیرى در برخوردارى از این منصب خدایى ندارد.
وقتى «مأمون» از «طوس» به «بغداد» آمد، نامهاى براى حضرت جواد - علیه السلام - فرستاد و امام را به بغداد دعوت کرد. البته این دعوت نیز مثل دعوت امام رضا به طوس، دعوت ظاهرى و در واقع سفر اجبارى بود.
حضرت پذیرفت و بعد از چند روز که وارد بغداد شد، مأمون او را به کاخ خود دعوت کرد و پیشنهاد تزویج دختر خود «اُمّ الفضل» را به ایشان کرد.
امام در برابر پیشنهاد او سکوت کرد. (35) مأمون این سکوت را نشانه رضایت حضرت شمرد و تصمیم گرفت مقدمات این امر را فراهم سازد.
او در نظر داشت مجلس جشنى تشکیل دهد، ولى انتشار این خبر در بین بنى عباس انفجارى به وجود آورد: بنى عباس اجتماع کردند و با لحن اعتراضآمیزى به مأمون گفتند: این چه برنامهاى است؟ اکنون که على بن موسى از دنیا رفته و خلافت به عباسیان رسیده باز مىخواهى خلافت را به آل على برگردانى؟! بدان که ما نخواهیم گذاشت این کار صورت بگیرد، آیا عداوتهاى چند ساله بین ما را فراموش کردهاى؟!
مأمون پرسید: حرف شما چیست؟
گفتند: این جوان خردسال است و از علم و دانش بهرهاى ندارد.
مأمون گفت: شما این خاندان را نمىشناسید، کوچک و بزرگ اینها بهره عظیمى از علم و دانش دارند و چنانچه حرف من مورد قبول شما نیست او را آزمایش کنید و مرد دانشمندى را که خود قبول دارید بیاورید تا با این جوان بحث کند و صدق گفتار من روشن گردد.
عباسیان از میان دانشمندان، «یحیى بن اکثم» را (به دلیل شهرت وى) انتخاب کردند و مأمون جلسهاى براى سنجش میزان علم و آگاهى امام جواد ترتیب داد. در آن مجلس یحیى رو به مأمون کرد و گفت: اجازه مىدهى سؤالى از این جوان بنمایم؟
مأمون گفت: از خود او اجازه بگیر.
یحیى از امام جواد اجازه گرفت. امام فرمود: هر چه مىخواهى بپرس.
یحیى گفت: درباره شخصى که مُحْرِم بوده و در آن حال حیوانى را شکار کرده است، چه مىگویید؟ (36)
امام جواد - علیه السلام - فرمود: آیا این شخص، شکار را در حِلّ (خارج از محدوده حَرَم) کشته است یا در حرم؟ عالم به حکم حرمت شکار در حال احرام بوده یا جاهل؟ عمداً کشته یا بخطا؟ آزاد بوده یا برده؟ صغیر بوده یا کبیر؟ براى اولین بار چنین کارى کرده یا براى چندمین بار؟ شکار او از پرندگان بوده یا غیر پرنده؟ از حیوانات کوچک بوده یا بزرگ؟ باز هم از انجام چنین کارى ابا ندارد یا از کرده خود پشیمان است؟ در شب شکار کرده یا در روز؟ در احرامِ عُمره بوده یا احرامِ حج؟!
یحیى بن اکثم از این همه فروع که امام براى این مسئله مطرح نمود، متحیر شد و آثار ناتوانى و زبونى در چهرهاش آشکار گردید و زبانش به لکنت افتاد به طورى که حضار مجلس ناتوانى او را در مقابل آن حضرت نیک دریافتند.
مأمون گفت: خداى را بر این نعمت سپاسگزارم که آنچه من اندیشیده بودم همان شد.
سپس به بستگان و افراد خاندان خود نظر انداخت و گفت: آیا اکنون آنچه را که نمىپذیرفتید دانستید؟!(37)
آنگاه پس از مذاکراتى که در مجلس صورت گرفت، مردم پراکنده گشتند و جز نزدیکان خلیفه، کسى در مجلس نماند. مأمون رو به امام جواد - علیه السلام - کرد و گفت: قربانت گردم خوب است احکام هر یک از فروعى را که در مورد کشتن صید در حال احرام مطرح کردید، بیان کنید تا استفاده کنیم. امام جواد - علیه السلام - فرمود: بلى، اگر شخص محرم در حِلّ (خارج از حرم) شکار کند و شکار از پرندگان بزرگ باشد، کفارهاش یک گوسفند است و اگر در حرم بکشد کفارهاش دو برابر است؛ و اگر جوجه پرندهاى را در بیرون حرم بکشد کفارهاش یک بره است که تازه از شیر گرفته شده باشد، و اگر آن را در حرم بکشد هم بره و هم قیمت آن جوجه را باید بدهد؛ و اگر شکار از حیوانات وحشى باشد، چنانچه گورخر باشد کفارهاش یک گاو است و اگر شتر مرغ باشد کفارهاش یک شتر است و اگر آهو باشد کفاره آن یک گوسفند است و اگر هر یک از اینها را در حرم بکشد کفارهاش دو برابر مىشود.
و اگر شخص محرم کارى بکند که قربانى بر او واجب شود، اگر در احرام حج باشد باید قربانى را در «مِنى» ذبح کند و اگر در احرام عمره باشد باید آن را در «مکّه» قربانى کند. کفاره شکار براى عالم و جاهلِ به حکم، یکسان است؛ منتها در صورت عمد، (علاوه بر وجوب کفاره) گناه نیز کرده است، ولى در صورت خطا، گناه از او برداشته شده است. کفاره شخص آزاد بر عهده خود او است و کفاره برده به عهده صاحب او است و بر صغیر کفاره نیست ولى بر کبیر واجب است و عذاب آخرت از کسى که از کردهاش پشیمان است برداشته مىشود، ولى آنکه پشیمان نیست کیفر خواهد شد (38).
مأمون گفت: احسنت اى ابا جعفر! خدا به تو نیکى کند! حال خوب است شما نیز از یحیى بن اکثم سؤالى بکنید همان طور که او از شما پرسید. در این هنگام ابو جعفر - علیه السلام - به یحیى فرمود: بپرسم؟ یحیى گفت: اختیار با شماست فدایت شوم، اگر توانستم پاسخ مىگویم وگرنه از شما بهرهمند مىشوم.
ابو جعفر - علیه السلام - فرمود: به من بگو در مورد مردى که در بامداد به زنى نگاه مىکند و آن نگاه حرام است، و چون روز بالا مىآید آن زن بر او حلال مىشود، و چون ظهر مىشود باز بر او حرام مىشود، و چون وقت عصر مىرسد بر او حلال مىگردد، و چون آفتاب غروب مىکند بر او حرام مىشود، و چون وقت عشأ مىشود بر او حلال مىگردد، و چون شب به نیمه مىرسد بر او حرام مىشود، و به هنگام طلوع فجر بر وى حلال مىگردد؟ این چگونه زنى است و با چه چیز حلال و حرام مىشود؟
یحیى گفت: نه، به خدا قسم من به پاسخ این پرسش راه نمىبرم، و سبب حرام و حلال شدن آن زن را نمىدانم، اگر صلاح مىدانید از جواب آن، ما را مطلّع سازید.
ابو جعفر - علیه السلام - فرمود: این زن، کنیز مردى بوده است. در بامدادان، مرد بیگانهاى به او نگاه مىکند و آن نگاه حرام بود، چون روز بالا مىآید، کنیز را از صاحبش مىخرد و بر او حلال مىشود، چون ظهر مىشود او را آزاد مىکند و بر او حرام مىگردد، چون عصر فرا مىرسد او را به حباله نکاح خود در مىآورد و بر او حلال مىشود، به هنگام مغرب او را «ظِهار» مىکند (39) و بر او حرام مىشود، موقع عشار کفاره ظهار مىدهد و مجدداً بر او حلال مىشود چون نیمى از شب مىگذرد او را طلاق مىدهد و بر او حرام مىشود و هنگام طلوع فجر رجوع مىکند و زن بر او حلال مىگردد (40).
1 - فتواى قضائى امام و شکست فقهاى دربارى
امام جواد - علیه السلام - غیر از مناظراتش که دو نمونه از آن یاد شد، گاه از راههاى دیگر نیز بیمایگى فقها و قضات دربارى را روشن نموده برترى خود بر آنان را در پرتو علم امامت ثابت مىکرد و از این رهگذر اعتقاد به اصل «امامت» را در افکار عمومى تثبیت مىنمود. از آن جمله فتوایى بود که امام در مورد چگونگى قطع دست دزد صادر کرد که تفصیل آن بدین قرار است:
«زُرقان»(41)، که با «ابن ابى دُؤاد»(42) دوستى و صمیمیت داشت، مىگوید: یک روز «ابن ابى دُؤاد» از مجلس معتصم بازگشت، در حالى که بشدت افسرده و غمگین بود. علت را جویا شدم. گفت: امروز آرزو کردم که کاش بیست سال پیش مرده بودم! پرسیدم: چرا؟
گفت: به خاطر آنچه از ابو جعفر (امام جواد) در مجلس معتصم بر سرم آمد!
گفتم: جریان چه بود!
گفت: شخصى به سرقت اعتراف کرد و از خلیفه (معتصم) خواست که با اجراى کیفر الهى او را پاک سازد. خلیفه همه فقها را گرد آورد و «محمد بن على» (حضرت جواد) را نیز فرا خواند و از ما پرسید:
دست دزد از کجا باید قطع شود؟
من گفتم: از مچ دست.
گفت: دلیل آن چیست؟
گفتم: چون منظور از دست در آیه تیمم: «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَاَیْدِیْکُمْ»(43): «صورت و دستهایتان را مسح کنید» تا مچ دست است.
گروهى از فقها در این مطلب با من موافق بودند و مىگفتند: دست دزد باید از مچ قطع شود، ولى گروهى دیگر گفتند: لازم است از آرنج قطع شود، و چون معتصم دلیل آن را پرسید، گفتند: منظور از دست در آیه وضو: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَاَیْدِیَکُمْ اًّلىَ الْمَرافِقِ»(44): «صورتها و دستهایتان را تا آرنج بشویید» تا آرنج است.
آنگاه معتصم رو به محمد بن على (امام جواد) کرد و پرسید: نظر شما در این مسئله چیست؟
گفت: اینها نظر دادند، مرا معاف بدار.
معتصم اصرار کرد و قسم داد که باید نظرتان را بگویید.
محمد بن على گفت: چون قسم دادى نظرم را مىگویم. اینها در اشتباهند، زیرا فقط انگشتان دزد باید قطع شود و بقیه دست باید باقى بماند.
معتصم گفت: به چه دلیل؟
گفت: زیرا رسول خدا 9 فرمود: سجده بر هفت عضو بدن تحقق مىپذیرد: صورت (پیشانى)، دو کف دست، دو سر زانو، و دو پا (دو انگشت بزرگ پا). بنابراین اگر دست دزد از مچ یا آرنج قطع شود، دستى براى او نمىماند تا سجده نماز را به جا آورد، و نیز خداى متعال مىفرماید:
«وَ اَنّ الْمَساجِدَ ùََِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اùََِ أحَداً»(45): «سجده گاهها (هفت عضوى که سجده بر آنها انجام مىگیرد) از آن خداست، پس، هیچ کس را همراه و همسنگ با خدا مخوانید (و عبادت نکنید)»(46) و آنچه براى خداست، قطع نمىشود.
«ابن أبى دُؤاد» مىگوید: معتصم جواب محمد بن على را پسندید و دستور داد انگشتان دزد را قطع کردند (و ما نزد حضار، بى آبرو شدیم!) و من همانجا (از فرط شرمسارى و اندوه) آرزوى مرگ کردم! (47)
نقل شده است که پس از آنکه مأمون دخترش را به امام جواد تزویج کرد (48) در مجلسى که مأمون و امام و یحیى بن اکثم و گروه بسیارى در آن حضور داشتند، یحیى به امام گفت:
روایت شده است که جبرئیل به حضور پیامبر رسید و گفت: یا محمد! خدا به شما سلام مىرساند و مىگوید: «من از ابوبکر راضى هستم، از او بپرس که آیا او هم از من راضى است؟». نظر شما درباره این حدیث چیست؟(49)
امام فرمود: من منکر فضیلت ابوبکر نیستم، ولى کسى که این خبر را نقل مىکند باید خبر دیگرى را نیز که پیامبر اسلام در حجة الوداع بیان کرد، از نظر دور ندارد. پیامبر فرمود: «کسانى که بر من دروغ ببندد، جایگاهش در آتش خواهد بود. پس چون حدیثى از من براى شما نقل شد، آن را به کتاب خدا و سنت من عرضه کنید، آنچه را که با کتاب خدا و سنت من موافق بود، بگیرید و آنچه را که مخالف کتاب خدا و سنت من بود، رها کنید». امام جواد افزود: این روایت (درباره ابوبکر) با کتاب خدا سازگار نیست، زیرا خداوند فرموده است: «ما انسان را آفریدیم و مىدانیم در دلش چه چیز مىگذرد و ما از رگ گردن به او نزدیکتریم» (50).
آیا خشنودى و ناخشنودى ابوبکر بر خدا پوشیده بوده است تا آن را از پیامبر بپرسد؟! این عقلاً محال است.
یحیى گفت: روایت شده است که: «ابوبکر و عمر در زمین، مانند جبرئیل در آسمان هستند».
حضرت فرمود: درباره این حدیث نیز باید دقت شود؛ چرا که جبرئیل و میکائیل دو فرشته مقرّب درگاه خداوند هستند و هرگز گناهى از آن دو سر نزده است و لحظهاى از دایره اطاعت خدا خارج نشدهاند، ولى ابوبکر و عمر مشرک بودهاند، و هر چند پس از ظهور اسلام مسلمان شدهاند، اما اکثر عمرشان را در شرک و بت پرستى سپرى کردهاند، بنابر این محال است که خدا آن دو را به جبرئیل و میکائیل تشبیه کند.
یحیى گفت: همچنین روایت شده است که: «ابوبکر و عمر دو سرور پیران اهل بهشتند»(51). درباره این حدیث چه مىگویید؟.
حضرت فرمود: این روایت نیز محال است که درست باشد، زیرا بهشتیان همگى جوانند و پیرى در میان آنان یافت نمىشود (تا ابوبکر و عمر سرور آنان باشند!) این روایت را بنى امیه، در مقابل حدیثى که از پیامبر اسلام 9 درباره حسن و حسین - علیهما السلام - نقل شده است که «حسن و حسین دو سرور جوانان اهل بهشتند»، جعل کردهاند.
یحیى گفت: روایت شده است که «عمر بن خطاب چراغ اهل بهشت است». حضرت فرمود: این نیز محال است؛ زیرا در بهشت، فرشتگان مقرب خدا، آدم، محمد 9 و همه اینها و فرستادگان خدا حضور دارند، چطور بهشت با نور اینها روشن نمىشود ولى با نور عمر روشن مىگردد؟!
یحیى اظهار داشت: روایت شده است که «سکینه» به زبان عمر سخن مىگوید (عمر هرچه گوید، از جانب مَلَک و فرشته مىگوید).
حضرت فرمود: من منکر فضیلت عمر نیستم؛ ولى ابوبکر، با آنکه از عمر افضل است، بالاى منبر مىگفت: «من شیطانى دارم که مرا منحرف مىکند، هرگاه دیدید از راه درست منحرف شدم، مرا به راه درست باز آورید».
یحیى گفت: روایت شده است که پیامبر فرمود: «اگر من به پیامبرى مبعوث نمىشدم، حتماً عمر مبعوث مىشد»(52).
امام فرمود: کتاب خدا (قرآن) از این حدیث راستتر است، خدا در کتابش فرموده است: «به خاطر بیاور هنگامى را که از پیامبران پیمان گرفتیم، و از تو و از نوح...»(53). از این آیه صریحاً بر مىآید که خداوند از پیامبران پیمان گرفته است، در این صورت چگونه ممکن است پیمان خود را تبدیل کند؟ هیچ یک از پیامبران به قدر چشم بر هم زدن به خدا شرک نورزیدهاند، چگونه خدا کسى را به پیامبرى مبعوث مىکند که بیشتر عمر خود را با شرک به خدا سپرى کرده است؟! و نیز پیامبر فرمود: «در حالى که آدم بین روح و جسد بود (هنوز آفریده نشده بود) من پیامبر شدم».
باز یحیى گفت، روایت شده است که پیامبر فرمود: «هیچگاه وحى از من قطع نشد، مگر آنکه گمان بردم که به خاندان خطّاب (پدر عمر) نازل شده است»، یعنى نبوت از من به آنها منتقل شده است.
حضرت فرمود: این نیز محال است، زیرا امکان ندارد که پیامبر در نبوت خود شک کند، خداوند مىفرماید: «خداوند از فرشتگان و همچنین از انسانها رسولانى بر مىگزیند»(54). (بنابر این، با گزینش الهى، دیگر جاى شکى براى پیامبر در باب پیامبرى خویش وجود ندارد).
یحیى گفت: روایت شده است که پیامبر 9 فرمود: «اگر عذاب نازل مىشد، کسى جز عمر از آن نجات نمىیافت».
حضرت فرمود: این نیز محال است، زیرا خداوند به پیامبر اسلام فرموده است: «و مادام که تو در میان آنان هستى، خداوند آنان را عذاب نمىکند و نیز مادام که استغفار مىکنند، خدا عذابشان نمىکند»(55). بدین ترتیب تا زمانى که پیامبر در میان مردم است و تا زمانى که مسلمانان استغفار مىکنند، خداوند آنان را عذاب نمىکند (56).
سخنان و مناظرات امام جواد و حلّ مشکلات بزرگ علمى و فقهى توسط آن حضرت، تحسین و اعجاب دانشمندان و پژوهشگران اسلامى اعم از شیعه و سنى را برانگیخته و آنان را به تعظیم در برابر عظمت علمى امام واداشته است و هر کدام او را به نحوى ستودهاند. به عنوان نمونه، «سبط ابن الجوزى» مىگوید: «او در علم و تقوا و زهد و بخشش بر روش پدرش بود» (57).
«ابن حجر هیتمى» مىنویسد: «مأمون او را به دامادى انتخاب کرد، زیرا با وجود کمى سنّ، از نظر علم و آگاهى وحلم، بر همه دانشمندان برترى داشت» (58).
«شبلنجى» مىگوید: «مأمون پیوسته شیفته او بود، زیرا با وجود کمى سنّ، فضل و علم و کمالِ عقل خود را نشان داده برهان (عظمت) خود را آشکار ساخت» (59).
استاد شیعه «شیخ مفید»، و «فتّال نیشابورى» از آن حضرت چنین یاد مىکنند: «مأمون شیفته او شد، زیرا مىدید که او با وجود کمى سنّ، از نظر علم و حکمت و ادب و کمال عقلى، به چنان رتبه والایى رسیده که هیچ یک از بزرگان علمى آن روزگار بدان پایه نرسیدهاند»(60).
«جاحظ عثمانى معتزلى» که از مخالفان خاندان على - علیه السلام - بوده، (61) امام جواد را در شمار ده تن از «طالبیان» ى آورده که درباره آنان چنین گفته است: «هر یک از آنان، عالم، زاهد، عبادت پیشه، شجاع، بخشنده، پاک و پاکنهادند. برخى از آنان خلیفه و برخى نامزد خلافت مىباشند و تا ده تن، هر یک فرزند دیگرى است. آنان عبارتند از: حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفربن محمد بن على بن الحسین بن على. هیچ یک از خاندانهاى عرب و عجم داراى چنین نسب شریفى نیست» (62).
در شرح زندگانى امام رضا - علیه السلام - گفتیم که مأمون چون در میان یک سلسله تنگناها و شرائط دشوار سیاسى قرار گرفته بود، براى رهایى از این تنگناها، تصمیم گرفت خود را به خاندان پیامبر نزدیک سازد، و بر همین اساس با تحمیل ولیعهدى بر امام هشتم مىخواست سیاست چند بُعدى خود را به مورد اجرا بگذارد.
از سوى دیگر، عباسیان از این روش مأمون که احتمال مىرفت خلافت را از بنى عباس به علویان منتقل سازد، سخت ناراضى بودند و به همین جهت به مخالفت با او برخاستند و چون امام توسط مأمون مسموم و شهید شد آرام گرفتند و خشنود شدند و به مأمون روى آوردند.
مأمون کار زهر دادن به امام را بسیار سرّى و مخفیانه انجام داده بود و سعى داشت جامعه از این جنایت آگاهى نیابد و از همینرو براى پوشاندن جنایات خود تظاهر به اندوه و عزادارى مىکرد، اما با همه پرده پوشى و ریاکارى، سرانجام بر علویان آشکار گردید که قاتل امام جز مأمون کسى نبوده است، لذا سخت دل آزرده و خشمگین گردیدند و مأمون بار دیگر حکومت خویش را در معرض خطر دید و براى پیشگیرى از عواقب امر، توطئه دیگرى آغاز کرد و با تظاهر به مهربانى و دوستى نسبت به امام جواد - علیه السلام - تصمیم گرفت دختر خود را به حضرت تزویج کند تا استفادهاى را که از تحمیل ولیعهدى بر امام رضا - علیه السلام - در نظر داشت از این وصلت نیز بدست آورد.
بر اساس همین طرح بود که امام جواد - علیه السلام - را در سال 204 ه'. ق یعنى یک سال پس از شهادت امام رضا - علیه السلام - از مدینه به بغداد آورد و به دنبال مذاکراتى که در جلسه مناظره امام با یحیى بن اکثم گذشت (و قبلاً آن را نقل کردیم) دختر خود «امّ الفضل» را به همسرى حضرت درآورد!
این ازدواج که مأمون بر آن اصرار داشت، کاملاً جنبه سیاسى داشت و مىتوان دریافت که وى از این کار چند هدف یاد شده در زیر را تعقیب مىکرد:
1 - با فرستادن دختر خود به خانه امام، آن حضرت را براى همیشه دقیقاً زیر نظر داشته باشد و از کارهاى او بیخبر نماند (دختر مأمون نیز براستى وظیفه خبر چینى و گزارشگرى مأمون را خوب انجام مىداد و تاریخ شاهد این حقیقت است).
2 - با این وصلت، به خیال خام خویش، امام را با دربار پر عیش و نوش خود مرتبط و آن بزرگوار را به لهو و لعب و فسق و فجور بکشاند و بدین ترتیب بر قداست امام لطمه وارد سازد و او را در انظار عمومى از مقام ارجمند عصمت و امامت ساقط و خوار و خفیف نماید!
3 - با این وصلت علویان را از اعتراض و قیام بر ضد خود باز دارد و خود را دوستدار و علاقهمند به آن وانمود کند (63).
4 - هدف چهارم مأمون، عوامفریبى بود؛ چنانکه گاهى مىگفت: من به این وصلت اقدام کردم تا ابو جعفر - علیه السلام - از دخترم صاحب فرزند شود و من پدر بزرگ کودکى باشم که از نسل پیامبر 9 و على بن ابى طالب - علیه السلام - است. اما خوشبختانه این حُقّه مأمون نیز بى نتیجه بود زیرا دختر مأمون هرگز فرزندى نیاورد!(64) و فرزندان امام جواد - علیه السلام - همگى از همسر دیگر امام بودند.
اینها انگیزههاى مأمون از این ازدواج بود. حال باید دید امام جواد - علیه السلام - چرا با این ازدواج موافقت کرد؟
از آنجا که بى هیچ شکى، امام اهداف و مقاصد واقعى مأمون را از این گونه کارها مىدانست و نیز مىدانست که او همان کسى است که مرتکب جنایت بزرگ قتل پدرش امام رضا - علیه السلام - شده، به نظر مىرسد که موافقت امام با این ازدواج عمدتاً بر اثر فشارى بوده است که مأمون از پیش بر امام وارد کرده بوده است، زیرا ازدواجى اینچنین، تنها به مصلحت مأمون بوده است نه به مصلحت امام! نیز مىتوان تصوّر کرد که نزدیکى امام به دربار مىتوانست مانع ترور حضرت از طرف معتصم و عامل پیشگیرى از سرکوبى سران تشیّع و یاران برجسته امام توسط عوامل خلیفه باشد، و این، به یک معنا مىتوانست شبیه قبول وزارت هارون از طرف على بن یقطین یعنى نفوذ در دربار خلافت به نفع جبهه تشیّع باشد.
«حسین مکارى»، یکى از یاران امام جواد، مىگوید: در بغداد خدمت امام جواد - علیه السلام - شرفیاب شدم و زندگیش را دیدم. در ذهنم خطور کرد که، «اینک که امام به این زندگى مرفّه رسیده است هرگز به وطن خود، مدینه، باز نخواهد گشت». امام لحظهاى سر به زیر افکند، آنگاه سر برداشت و در حالى که رنگش از اندوه زرد شده بود، فرمود: اى حسین! نان جوین و نمک خشن در حرم رسول خدا 9 نزد من از آنچه مرا در آن مىبینى محبوبتر است (65).
به همین جهت امام در بغداد نماند و با همسرش «ام الفضل» به مدینه بازگشت و تا سال 220 همچنان در مدینه مىزیست.
امام جواد - علیه السلام - با تمام محدودیتهاى موجود، از طریق نصب وکلا و نمایندگان، ارتباط خود را با شیعیان حفظ مىکرد. در سراسر قلمرو حکومت خلیفه عباسى، امام، کارگزارانى (وکلایى) را اعزام مىکرد و با فعالیت گسترده آنان از تجزیه نیروهاى شیعه جلوگیرى مىشد. کارگزاران امام در بسیارى از استانها مانند: اهواز، همدان، سیستان، بُست (66)، رى، بصره، واسط، بغداد و مراکز سنتى شیعه یعنى کوفه و قم پخش شده بودند.
امام به هواداران خود اجازه مىداد که به دورن دستگاه حکومت نفوذ کرده مناصب حساس را در دست بگیرند، از اینرو «محمد بن اسماعیل بن بزیع» و «احمد بن حمزه قمى» مقامات والایى در دستگاه حکومت داشتند. «نوح بن درّاج» نیز چندى «قاضى بغداد»، و پس از آن قاضى «کوفه» بود.
بعضى دیگر از شیعیان مانند «حسین بن عبداùََ نیشابورى» حاکم «بُست» و «سیستان» شد و «حکم بن علیا اسدى» به حکومت «بحرین» رسید. هر دو نفر به امام جواد - علیه السلام - خمس مىپرداختند که حاکى از بستگى پنهانى آنان به امام نهم بود (67).
چنانکه در بحث خرد سالى امام جواد - علیه السلام - نوشتیم، «على بن اسباط» در دیدار با آن حضرت، با دقت به قیافه امام نگریست تا آن را به ذهن خود سپرده در بازگشت به مصر، براى پیروان امام در آن منطقه بیان کند و این، نشان مىدهد که امام در آنجا نیز پیروان و ارادتمندانى داشته است.
مىگویند: گسترش نفوذ تشیع در آن زمان، در مصر، بر اثر هجرت بسیارى از محدثان کوفه همچون «محمد بن محمد بن اشعث»، «احمد بن سهل»، «حسین بن على مصرى» و «اسماعیل بن موسى الکاظم» به مصر، و فعالیت آنان در آن سرزمین بوده است (68).
مرحوم «کلینى» نقل مىکند که حضرت جواد، بنا به درخواست یکى از شیعیان بُست و سیستان، طى نامهاى به والى این منطقه سفارش کرد که در اخذ مالیات، بر او سخت نگیرد. والى که از پیروان امام بود، نه تنها بدهى او بابت خراج را نگرفت، بلکه اعلام کرد تا آن زمان که بر سرکار است او را از پرداخت خراج معاف خواهد کرد. علاوه بر این دستور داد براى او مستمرّى نیز تعیین کردند! (69).
مىدانیم که یکى از ابعاد بزرگ زندگى ائمه ما، بعد فرهنگى آن است. این پیشوایان بزرگ هر کدام در عصر خود فعالیت فرهنگى داشته در مکتب خویش شاگردانى تربیت مىکردند و علوم و دانشهاى خود را توسط آنان در جامعه منتشر مىکردند، اما شرائط اجتماعى و سیاسى زمان آنان یکسان نبوده است، مثلاً در زمان امام باقر - علیه السلام - و امام صادق - علیه السلام - (به شرحى که در سیره آنان نوشتیم) شرائط اجتماعى مساعد بود و به همین جهت دیدیم که تعداد شاگردان و راویان حضرت صادق - علیه السلام - بالغ بر چهار هزار نفر مىشد، ولى از دوره امام جواد تا امام عسکرى - علیهما السلام - به دلیل فشارهاى سیاسى و کنترل شدید فعالیت آنان از طرف دربار خلافت، شعاع فعالیت آنان بسیار محدود بود و از این نظر تعداد راویان و پرورش یافتگان مکتب آنان نسبت به زمان حضرت صادق - علیه السلام - کاهش بسیار چشمگیرى را نشان مىدهد. بنابر این اگر مىخوانیم که تعداد راویان و پرورش یافتگان مکتب آنان نسبت به زمان حضرت صادق - علیه السلام - کاهش بسیار چشمگیرى را نشان مىدهد. بنابر این اگر مىخوانیم که تعداد راویان و اصحاب حضرت جواد - علیه السلام - قریب صد و ده نفر بودهاند (70) و جمعاً 250 حدیث از آن حضرت نقل شده (71)، نباید تعجب کنیم، زیرا از یک سو، آن حضرت شدیداً تحت مراقبت و کنترل سیاسى بود و از طرف دیگر، زود به شهادت رسید و به اتفاق دانشمندان بیش از بیست و پنج سال عمر نکرد!
در عین حال، باید توجه داشت که در میان همین تعداد محدود اصحاب و راویان آن حضرت، چهرههاى درخشان و شخصیتهاى برجستهاى مانند: على بن مهزیار، احمدبن محمدبن ابى نصر بزنطى، زکریا بن آدم، محمد بن اسماعیل بن بزیع، حسین بن سعید اهوازى، احمد بن محمد بن خالد برقى بودند که هر کدام در صحنه علمى و فقهى وزنه خاصى به شمار مىرفتند، و برخى داراى تألیفات متعدد بودند.
از طرف دیگر، راویان احادیث امام جواد - علیه السلام - تنها در محدثان شیعه خلاصه نمىشوند، بلکه محدثان و دانشمندان اهل تسنن نیز معارف و حقایقى از اسلام را از آن حضرت نقل کردهاند. به عنوان نمونه «خطیب بغدادى» احادیثى با سند خود از آن حضرت نقل کرده است (72).
همچنین حافظ «عبدالعزیز بن اخضر جنابذى» در کتاب «معالم العترة الطاهرة» (73) و مؤلفانى نیز مانند: ابوبکر احمد بن ثابت، ابو اسحاق ثعلبى، و محمد بن مندة بن مهربذ در کتب تاریخ و تفسیر خویش روایاتى از آن حضرت نقل کردهاند (74).
مأمون در سال 218 هجرى درگذشت و پس از او برادرش «معتصم» جاى او را گرفت. او در سال 220 هجرى امام را از مدینه به بغداد آورد تا از نزدیک مراقب او باشد و چنانکه قبلاً ذکر شد، در مجلسى که براى تعیین محل قطع دست دزد تشکیل داده بود، امام را نیز شرکت داد و قاضى بغداد (ابن ابى دُؤاد) و دیگران شرمنده شدند و چند روز بعد از آن «ابن ابى دؤاد» از حسد و کینه توزى نزد معتصم رفت و گفت: از باب خیر خواهى، به شما تذکر مىدهم که جریان چند روز قبل به صلاح حکومت شما نبود، زیرا در حضور همه دانشمندان و مقامات عالى مملکتى فتواى ابو جعفر (امام جواد)، یعنى فتواى کسى را که نیمى از مسلمانان او را خلیفه و شما را غاصب حق او مىدانند، بر فتواى دیگران ترجیح دادى و این خبر میان مردم منتشر و خود دلیل قاطعى بر حقانیت او نزد شیعیانش شد.
معتصم که مایه ابراز هر نوع دشمنى با امام را در نهاد خود داشت، از سخنان «ابن ابى دؤاد» بیشتر تحریک شد و در صدد قتل امام برآمد و سرانجام منظور پلید خود را عملى ساخت و امام را توسط منشى یکى از وزرایش مسموم و شهید نمود (75). امام هنگام شهادت بیش از بیست و پنج سال و چند ماه نداشت (76).